#تئوری_یک_قاتل_پارت_30

_خب توی اداره دیدید.



سرش را به طرفین تکان داد و لیوان خالی را روی میز گذاشت:

_نه، این اولین باریه که شمارو توی اداره می بینم اما، چهرتون خیلی آشناست!



زنگ های خطر مغزم به صدا در آمد و خودم را جمع و جور کردم. بعد از دو سال بالاخره یک نفر به من این را گفت، آن هم دختری که فقط در این چند ساعت پنج بار به من نگاه کرده بود.



از پشت میز بلند شدم و همان طور که قدم می زدم گفتم:

_ راستش، من اولین باریه که شمارو دیدم.



صدای مشکوکش را از پشت سرم شنیدم:

_ آها، شاید من اشتباه می کنم.



دهان باز کردم تا تصدیق کنم که صدای بوق سیستم بلند شد. من که فقط چند متر با میز فاصله داشتم گفتم:

_ می شه یه نگاه به نتیجه انگشت نگاری بندازید؟



_حتما.



مشغول نگاه کردن میکروسکوپ و نمونه ی سم شدم. چیزی نبود که قبلا دیده باشم و این بیشتر نگرانم می کرد!



_سه تا نتیجه داده.



سریع به سمت میز رفتم که او ادامه داد:

_یکیش متعلق به خود آقای اعظمیه، اون یکی مربوط به یه مرد به اسم آرشام منصوری فره و سومی ...



یکدفعه مات شد. سرجایم خشک شدم و با تعجب به او نگاه کردم.



به آنی رنگ از صورتش پرید و نگاه وحشت زده اش بین مانیتور و من جابه جا شد.



با فکری که به ذهنم رسید، یخ زدم. آن دختر داشت به هویت واقعی شخص سوم نگاه می کرد، به عکس من!



تازه یادم افتاد که اثر انگشت سوم متعلق به خودم بود.





به محض اینکه دسستش به سمت زنگ اضطراری رفت، به سمتش خیز برادشتم و مچش را گرفتم دست دیگرش را بالا برد و خواست مرا از پشت قفل کند، که آن یکی را هم گرفتم و محکم به دیوار به پشت سرش چسباندمش.



قفسه سینه اش با سرعت بالا و پایین می شد.

_ تو یه قاتلی!



_نه باور کن اشتباه می کنی؛ توضیح می دم برات.



سرش را با ناباوری تکان داد.

_حالا می فهمم چرا قیافه ات آشناست، قبلا پرونده ات رو خونده بودم بگو ببینم چه بلایی سر کیاراد واقعی آوردی؟



از بین دندان های کلید شده ام گفتم:

_ من بلایی سرش نیاوردم.



چشم های قهوه ایش اندازه یک گردو بزرگ شده بود.

_ تو اون و کشتی؟ مثل قبلی ها مگه نه؟ گفتند تو مردی، چطور الان اینجایی؟ قاتل!



عجب زبان نفهمی بود! با این سطح از انکار یک لحظه حس کردم دارم به زبان بیگانه ای با او حرف می زنم که تا به حال نشنیده است.




romangram.com | @romangram_com