#تئوری_یک_قاتل_پارت_29



_راستش اومده بودم اینجا که اگه اجازه بدی خودمم کمک کنم، به نتیجه آزمایشا نیاز دارم من روی ظروف کار می کنم.



بین مسئول آزمایشگاه و رحیمی نگاهی رد و بدل شد و رحیمی با تردید گفت:

_من که مشکلی ندارم، شما مشکلی ندارید؟



این را روبه مسئول آزمایشگاه گفت که او هم لبخند زد:

_نه، اتفاقا همیشه دوست داشتم یه دفعه با آقای کیاراد کار کنم هرچند که ایشون فقط کارهای میدانی انجام می دن.





لبخند زورکی زدم و بعد از تعارف تیکه پاره کردن های بیخود، روپوش پوشیدم و مشغول کار شدم.



خدا خدا می کردم که اثر انگشتی پیدا کنم. در نهایت از هر پنج اثری که روی ظرف قارچ سخاری مانده بود نمونه گرفتم و با دیتابیس تطابق دادم.



روی صندلی چرم لم دادم و دست هایم را پشت سرم گذاشتم. آزمایشگاه تقریبا خالی شده بود. با یک نگاه به کل سالن دیدم که فقط یک مرد و خانم و رحیمی در آزمایشگاه هستند. برای لحظه ای آرزو کردم که ای کاش من هم اینجا کار می کردم و درگیر این پرونده نمی شدم!



همان طور که منتظر بودم سیستم تطابق اثر انگشت را انجام دهد، مردی که داشت آنجا کار می کرد وسایلش را حمع کرد و بعد از خداخافظی از آزمایشگاه بیرون زد.



حالا فقط من و خانم رحیمی مانده بودیم، از لحظه ای که دیده بودمش یک بند مشغول کار بود.



_خانم رحیمی؟ یه کم استراحت کنید.



با اکراه برگشت و به من نگاه کرد، ساعت از هفت گذشته بود و ما هنوز اینجا بودیم به نظر این خانم خیلی وظیفه شناس بود.



دوباره مشغول کار با میکروسکوپ شد.

_ هنوز یه مقدار از کارم مونده.



نمی دانم چرا پافشاری کردم، شاید چون دلم می خواست مثل یک مرد معمولی با یک زن معمولی که همکارش بود، حرف بزنم و احساس عادی بودن بکنم.



_از هفت گذشته، یه کم استراحت به جایی برنمی خوره؛ اینجا چای هم هست.



این دفعه نگاهش روی من طولانی شد و بالاخره دست از کار کشید. به سمت میز مسئول آزمایشگاه آمد و روی صندلی کنار میز نشست. از فلاسک برایش کمی چای ریختم و به سمتش گرفتم.



_ممنون.



با صدای ریزی تشکر کرد و مشغول نوشیدن شد. چهره اش خاص نبود اما مطلوب بود، با توجه به اینکه آرایش هم نداشت، می توانم بگویم کمی بیشتر از مطلوب.



نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:

_کار کردن اینجا هم سخته ها!



سر تکان داد.

_ نه به سختی کار می دانی؛ شما واقعا توی خطرید.



لبخندی زدم و گفتم:

_ بعضی ها ضد ضربه اند، خود من هزار جور بلا سرم اومده اما، انگار که این سبک از زندگی من رو جذب می کنه.



سکوتی برقرار شد. با احساس سنگینی نگاهش، به سمت او برگشتم:

_ چیزی شده؟



سریع نگاه دزدید و گفت:

_نه فقط حس می کنم شما رو قبلا جایی دیدم.




romangram.com | @romangram_com