#تئوری_یک_قاتل_پارت_28
_ دکتر، چی شد؟ حال رفیقم چطوره؟
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز خودم همین سوال را بپرسم به جای من حالا این دکتر بود که قیافه ای همدردانه به خودش گرفته بود و نگاهم می کرد.
_دوستتون مسموم شده بود آقا، ما تمام تلاشمون رو کردیم اما سم به بخش زیادی از معده اش آسیب رسونده بود زنده می مونه اما دچار زخم معده شدید می شه.
سر تکان دادم و نفس آسوده ای کشیدم. نمی دانم چرا دائم حس می کردم بلایی که سر احسان آمده بود تقصیر من است! با شنیدن این خبر وجدانم کمی آسوده شد.
_کی بهوش میاد؟
دکتر لبخند ملایمی زد:
_ خیلی طول نمی کشه، خداروشکر کن که نفس می کشه!
زورکی لبخندی زدم و در دل خداراشکر کردم اگر زنده نمی ماند و حدس من در مورد اژدهای سرخ درست بود، یک قربانی دیگر به بقیه ی قربانی ها اضافه می شد احسان حق زندگی داشت، همان چیزی که از من گرفته بودند.
به خودم که آمدم دیدم وسط سالن ایستاده ام و خبری از دکتر نیست. نگاهی به در اتاق عمل انداختم؛ ای کاش می توانستم بمانم و موقع بهوش آمدن کنارش باشم اما مجبور بودم بروم. نگاه آخرم روی در اتاق عمل بود و سریع به سمت آسانسور رفتم.
از بیمارستان که بیرون زدم، سوار تاکسی شدم و مستقیم به سمت اداره رفتم. در طول مسیر به خیابان ها زل زده بودم و مردم فارا از دغدغه را می دیدم که خرید می کردند، که زندگی می کردند. درست که فکر می کردیی می دیدی دغدغه های آن ها در مقایسه با آنچه که من با آن روبرو هستم اصلا قابل قیاس نیست!
شاید در یک زندگی معمولی بزرگ ترین نگرانی دخل و خرج بود، اما در زندگی فردی مثل من، تلاش برای نمردن و نفس کشیدن به اندازه همان نفس کشیدن معمولی بود. دغدغه های من تا پای پیدا کردن رد محموله ای که از سیستان وارد شده بود می رفت.
چه تفاوتی!
وارد اداره که شدم مستقیم به سمت آزمایشگاه رفتم. احتمالا برای تشخیص نوع سم، بخشی از غذا و ظرف هارا به اینجا آورده بودند. حالا فقط باید یک بهانه برای رسیدن به نتایج آزمایش ها پیدا می کردم.
وارد آزمایشگاه شدم، مثل همه آزمایشگاه های تحقیقاتی محیطش سفید و روشن بود و در طول سالن مستطیل شکل طویل، دو ردیف میز با فاصله از دیوار قرار داشت که روی هر کدام، انواع میکروسکوپ مواد و رنگ های شیمیایی بود. چشم که می چرخاندی جلوی هر کدام از محقق های سفید پوش پلیت های مختلفی را می دیدی که یا محتوی بزاق بودند یا محتوی خون البته مایعات چندش تری هم وجود داشت.
مستقیم به سمت مسئول آزمایشگاه رفتم که با دیدنم از پشت میز کوچکش بلند شد و لبخند زد:
_به، آقای کیاراد، احوال شما!
دست دادیم که چهره اش رنگ نگرانی گرفت:
_ شنیدم چه خبر شده، حال احسان چطوره؟
سر تکان دادم.
_الان از بیمارستان میام، دکترش گفت زنده می مونه اما معده اش آسیب جدی دیده.
با ناراحتی سر تکان داد، برخلاف بهزاد کیاراد احسان شخصیت محبوبی بین افراد اداره بود! محبوبیت الان کیاراد فقط و فقط مدیون اخلاق خاص من بود، وگرنه خودش که اصلا چنگی به دل نمی زد بعد از تصادف وقتی به اداره برگشتم همه از این تغییر رفتار حیرت زده شدند.
_چیزی مربوط به ما اومده آزمایشگاه؟ ظرف و غذا ...
سر تکان داد و مرا با دست به سمت اولین میز که زنی پشت آن مشغول به کار بود، راهنمایی کرد.
_یه بخشی از غذای آلوده رو آوردند، تا اینجا هنوز نتونستیم نوع سم رو مشخص کنیم، به نظرم از اون سم های ترکیبی دست ساز باشه اما مواد سازنده اش خیلی خطرناک هستند.
با دستش به آن زن اشاره کرد و گفت:
_ ایشون خانم رحیمی هستند، دارن روی این پرونده کار می کنند.
زن کل صورتش با ماسک و عینک پوشیده شده بود و من فقط چشم های قهوه ایش را می دیدم.
برای هم سر تکان دادیم و او گفت:
_ هنوز نتونستم روز ظروف کار کنم، یه پرونده دیگه روی دستمه ممکنه یه کم طول بکشه.
نه من نتایج را همین حالا نیاز داشتم.
romangram.com | @romangram_com