#تئوری_یک_قاتل_پارت_27

_هومن من الان نمی تونم بیام، فقط بگو چی شده!



نفسش را با حرص بیرون داد و غرید:

_ پرونده تصادفی که داری پی گیریش می کنی یه پرونده امنیتی، اطلاعاتش بلاک شده؛ اما به هر حال یه چیزایی دستگیرم شده که اصلا خوب نیست. در مورد سر نشینای ماشیناست حدس بزن سرنشین پرشیا کی بوده.



_ ترجیح می دم خودت بگی، می شناسمش؟



هومن انگار باز هم مردد بود، این مرد هر وقت تردید می کرد بدبختی جدید درست می شد! سرم دوباره از این همه اتفاقات به درد آمده بود.



_مگنس کیم! پسر سناتور.



لب گزیدم و سرم را به دیوار سرد بیمارستان تکیه دادم تا کمی آرام شوم. چرا همه چیز باهم اتفاق می افتاد؟ چرا کنترل مسائل داشت دوباره از دستم خارج می شد؟



ملتمس زمزمه کردم:

_خدایا دوباره نه!



سکوتم که طولانی شد هومن پرسید:

_ حالت خوبه؟ گوشی دستته؟



_آره بگو دیگه چی فهمیدی؟





مردد جواب داد:

_ فعالیتای اخیر مگنس رو بررسی کردم، رسیدم به یه محموله قاچاق اسلحه که تازگی ها از مرز سیستان وارد کشور شده، پلیس دنبالش قوده اما رد محموله رو گم کرده نکته عجیب اینه که تا الان هیچ معامله ای روی اون محموله انجام نشده.



اخم کردم و سریع گفتم:

_خب این کجاش عجیبه؟ شاید پایه قرارداد پیدا نکرده!



_همین دیگه وقتی همچین محموله ای وارد کشور می شه سریع معامله اش می کنند تا دست پلیس بهش نرسه، در ضمن کسی نمیاد اول قاچاق کنه بعد دنبال مشتری بگرده، مگنس از قبل پایه قرارداد داشته اما بعد معامله بهم خورده!



اما چه کسی می توانست یک معامله پرسود را بهم بزند؟ حتما برای خریدار، گذشتن از این معامله سود بیشتری داشته است؛ اما چه چیزی سودمند تر است؟ چه چیزی به غیر از حمایت و اعتبار؟



با ایده ای که به ذهنم رسید، سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

_ وای هومن گند زدیم اون ها فهمیدند!



صدای گیج شده نیلوفر را شنیدم؛ احتمالا تلفن روی آیفون بود.



_چی؟ کیا فهمیدند؟



موهایم را با حالتی عصبی چنگ زدم و گفتم:

_امروز صبح یکی به گوشی احسان زنگ زد و تهدیدش کرد، همون شخص گفت که من بهشون توی این پرونده کمک می کنم و خطری ندارم امروز احسان رو ترور کردند، نه من! کی می تونه یه معامله پر سودو بهم بریزه؟ کی به غیر از یه مافیا قدرتمند؟



نیلوفر هین بلندی کشید و هومن گفت:

_ منظورت اینه که اژدهای سرخ پشت این قضیه ست؟ اما این ها چه ربطی به تو داره؟ اصلا از کجا معلوم درست بگی؟



وسط سالن ایستادم و به زمین خیره شدم، فقط یک چیز می توانست درستی این قضیه را ثابت کند. باید می فهمیدم آن پیشخدمت مرموز چه کسی بوده است؟





_تو بیشتر بگرد، منم برات یه مدرک مهم میارم.



بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم، همان موقع در اتاق عمل باز شد و پزشک و پرستاری با هم بیرون آمدند، با دیدن لباس سبزرنگش به دو سال قبل برگشتم. آخرین جراحی رسمی من روزی بود که وارد این دنیا شدم.

جلوی جراح را گرفتم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com