#تئوری_یک_قاتل_پارت_26



لبخند گیجی زدم و سر تکان دادم. ذهنم مشغول آن چهره شده بود، چهره ای که برای اولین بار می دیدمش.



احسان با دهان پر گفت:

_ بخور دیگه! چیه؟ میخوای هیکلت روی فرم بمونه؟



بی رمق خندیدم و برشی از پیتزا خوردم. احسان با اشتها قارچ ها را می خورد، طوری که حس کردم چیزی برای من باقی نمی گذارد.



_می گما، بهزاد ما ...



یکدفعه شروع به سرفه کرد، چشم هایم را در حدقه چرخاندم:

_عین بچه دبستانی می مونی! نمی فهمی که با دهن پر...



با پخش شدن قطره های خون روی میز با چشم های گرد شده به او خیره شدم. شدت سرفه هایش بیشتر شد و تقریبا روی میز خون بالا می آورد.



صدای جیغ از اطراف بلند شد، سر بلند کردم تا از کسی کمک بخواهم که چشمم به همان پیش خدمت خورد که جلوی در ایستاده بود؛ کت و شلوار قهوه ای به تن داشت و با لبخند مسخره ای مرا نگاه می کرد.





فصل دوم



بهزاد



یک ساعتی بود که علاف و بیکار در راهروهای بیمارستان می چرخیدم.



روز صندلی های فلزی تقره ای نشسته بود و به رفتار افسران پلیسی که برای رسیدگی به پرونده آمده بودند نگاه می کردم.



سوال هایشان واقعا مسخره بود، عملا یک ترور انجام شده بود و آن ها از من می پرسیدند که چه کسی پیشنهاد غذا را داده است!

پلک هایم را با انگشت اشاره ام فشار دادم؛ اول آن پرونده، بعد تهدید و در نهایت عملی شدنش نمی دانستم چه اتفاقی در حال وقوع است!



با بلند شدن صدای زنگ موبایلم دست از فکر کردن برداشتم، و با دیدن اسم کامران سریع جواب دادم.



_چی پیدا کردی؟



انتظار شنیدن صدای هومن را نداشتم!



بی انعطاف پرسید:

_ کجایی بهزاد؟



نفسم را با حرص بیرون دادم.

_ بیمارستانم.



_بیمارستان؟ چرا؟ حالت خوبه؟



_من آره، اما احسان نه؛ مسمومش کردند رفته بودیم بیرون غذا بخوریم. حالا چرا گوشی کامران دست توئه؟



مضطرب به نظر می آمد:

_باید بیای اینجا، می خوام باهات حرف بزنم موضوع مهمیه.



کلافه شده بودم رفیقم روی تخت بیمارستان افتاده بود و هنوز خبر نداشتم که زنده می ماند یا نه؛ یک گروه خلافکار اعتقاد داشت که من کمکش می کنم و حالا موضوع دیگری پیش آمده بود.



عجب روز مزخرفی بود!




romangram.com | @romangram_com