#تئوری_یک_قاتل_پارت_25
_حالا اگه برای ناهار دعوتت کنم، شبیه تر می شیم نه؟
لب هایش از خنده ایستاد و گفت:
_ ناهار؟ چرا؟
از پشت میز بلند شدم و کتم را پوشیدم، سردردم بهتر شده بود و حالا احساس گرسنگی می کردم و از طرفی تازه فکرم به کار افتاده بود. اینکه پرونده را از دست داده بودیم و کارهای من از همه طرف گره خورده بود ربطی به احسان نداشت.
او از رفتار عصبی من به دل گرفته بود و حالا وقتش رسیده بود که از دلش در بیاورم.
_چون گرسنمه چیه؟ نکنه تو گرسنه ات نمی شه؟
خیلی جدی گفت:
_ببین بهزاد، اگه به خاطر امروز صبح می خوای...
با خنده بیرون حرفش پریدم.
_چیه داداش؟ نکنه فکر کردی جدی زن و شوهریم؟! دیدم آخر ماهه، خوردی به پیسی، گفتم یه ناهار مهمونت کنم چهار قرون به نفعت بشه!
با شک نگاهم کرد و گفت:
_ حقوق جفتمون که یکیه!
_خب، من سینگلم داداش، شما در روابط عاطفی به سر می بری.
نمی خواستم صراحتا عذرخواهی کنم، کدام مردی بود که بخواهد این طور عذرخواهی کند؟ دست کم نه برای موضوعی به این کوچکی شاید اگر کمی جدی تر شده بود رودر رو عذرخواهی می کردم اما مطمئن بودم که خود احسان هم چنین انتظاری ندارد.
منتظر ابرویی بالا انداختم که برگشت و از اتاق بیرون رفت. به معنی واقعی کلمه وا رفتم چرا این طور شد؟
وسط اتاق منتظر ایستاده بودم که کله ی احسان در چهارچوب در پدیدار شد.
_ چیه؟ پشیمون شدی؟ من گرسنمه ها!
با هم دیگر به طرف فست فود نزدیک اداره رفتیم، جای شیک و در عین حال دنجی بود، هوا از قبل هم گرم تر شده بود اواخر اردیبهشت چیزی مثل تجلی مرداد در بهار شده بود.
وارد فست فود شدیم و به سمت اولین میز خالی رفتیم که دقیقا کنار شیشه ها قرار داشت؛ سالن حالت مستطیلی داشت و دو طرف میز چیده بودند. دور هر میز صندلی مبل شکل نیم دایره ای قرار داشت که روکشش مخمل میشود رمز بود دیوارها حالتی ابروبادی و ترکیبی از رنگ های آبی و سبز و زرد داشتند. در کل فضای شادی بود.
کتم را در آوردم و کنارم گذاشتم، به غیر از ما پنج میز دیگر هم پر بود.
_چی بخوریم؟
_نمی دونم، یه چیزی بخور به رژیمت صدمه نزنه!
هر دو ریز خندیدم و احسان بعد از انتخاب کردن، رفت که سفارش بدهد.
فضای رستوران خلوت بود و صدای پچ پچ ها و موزیک ملایمی می آمد، یکی از پیش خدمت ها مشغول تمیز کردن میز کناری شد. ناخوداگاه نگاهم به سمتش کشیده شد، چهره عجیبی داشت. اندام ورزیده و قد بلندش با آن موهای لخت که بدون هیچ آرایش خاصی روی صورتش ریخته بود تضاد عجیبی داشت.
چیزی در مورد این مرد برایم عجیب بود، انگار نگاه خیره ام را احساس کرد که به سمتم برگشت و نگاهمان تلاقی کرد. یک لحظه از این نگاه تنم لرزید!
احسان برگشت و سر میز نشست، مشغول صحبت شدیم در واقع از هرچیزی حرف می زدیم تا از پرونده حرف نزنیم. بالاخره غذاهارا آوردند تا چشمم به همان مرد خورد اخم هایم توی هم رفت. او هم به من زل زد و غذا را روی میز گذاشت و خطاب به من گفت:
_چیز دیگه ای لازم ندارید؟
سرم را به طرفین تکان دادم، لبخندی زد و رفت.
_جون چه قارچی! دیدی بعضیا با پیتزا و این ها ازدواج می کنند؟ دارم کم کم وسوسه می شم با قارچ سخاری ازدواج کنم!
romangram.com | @romangram_com