#تئوری_یک_قاتل_پارت_24





با این حال هنوز هم برخورد نفس هایش را به صورتم احساس نمی کردم.



لحنش خیلی عجیب شده بود.

_ اما اگه بهم بگی که اون اذیتت می کنه، حتی اگه بدون اجازه ات بهت دست زده. محاله بذارم دیگه چشمش بهت بیفته.



نمی دانم چرا یک دفعه قلبم ریخت. نه اینکه از این نزدیکی حس خاصی داشته باشم، نه فقط او مضطربم کرده بود!

حس کردم ضربان قلبم کمی بالا رفته است و پلک زدنم سریع شده است.



آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

_یعنی اگه با اجازه خودم بهم دست بزنه عیبی نداره؟



نگاهش به آنی سرد شد و لحنش رسوخ گر یک ابرویش را بالا انداخت.

_ تو بهش اجازه می دی؟



لعنت منظورم را اشتباه فهمید، حالا با خودش چه فکر می کند؟ حتما فکر می کند من دختر دمدمی مزاجی هستم که هر بار با یک مرد طرح رابطه عاطفی می ریزم! نکند او رابطه من و خودش را اشتباه برداشت کرده باشد؟ نکند که او...



سریع خودش را کنار کشید و با خشم گفت:

_ همین الان وسایلت رو جمع می کنی تا بفرستمت بری!

با دهان باز نگاهش کردم. به سمتم برگشت و مرا با دیدن چهره عصبیش متعجب کرد.



_چیه؟ معطل چی هستی؟



با من و من گفتم:

_ تو... تو چی می گی؟ بین من و اون روانی هیچی نیست! من فقط یه سوال ازت پرسیدم.



کتش را از روی مبل برداشت و گفت:

_ سوال بیخودی پرسیدی! به خداقسم اگه بفهمم یه سر سوزن، فقط یه سر سوزن بهش علاقه ای پیدا کردی...



با دست روی میز کوبیدم و گفتم:

_ چی؟ چی کار می کنی؟

بدون حرف نگاهم کرد، قفسه سینه اش بالا و پایین می رفت و عصبی بود. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و به سمت در رفت.



_من فقط می خوام از دختری که دوتا برادرام عاشقش بودند، مراقبت کنم. چه خوشش بیاد، چه نه!



آنقدر سریع از اتاق بیرون زد که حتی حرکتش را دقیق ندیدم.

خیره به دیوار کرم رنگ اتاق ماندم. هرکس هرچه که می خواست می توانست بگوید اما من هنوز هم باور نداشتم که بهزاد مرده باشد!



به خاطر همین هم بود که قبول کردم در این ماموریت باشم، خودم را عاشق سینه چاک آرش جا بزنم؛ وگرنه من که دیگر دلی برای عاشقی نداشتم.



نفسم را با حرص بیرون دادم و نگاهم اطراف اتاق کوچکم را کاوید، حالا باید برای انتخاب لباس فکر می کردم.



بهزاد



ساعت از دو گذشته بود که احسان دل از لپ تاپش کند. همان طور که مشغول برداشتن وسایل و حاضر شدن بود، زیر نظرش داشتم، او هم همین طور!

تا من نگاه می کردم او نگاه می دزدید و به محض اینکه او چشمش به من می افتاد سرم را پایین می انداختم. عاقبت یک اشتباه از جانب او باعث شد بهم خیره شویم، بعد از لحظه ای مکث جفتمان باهم از خنده منفجر شدیم.



همان طور که دستش را روی دلش گذاشته بود و ریسه می رفت گفت:

_ شدیم عین این... زوجای جوون... وای خدا!



اشک گوشه چشمم را پاک کردم.


romangram.com | @romangram_com