#تئوری_یک_قاتل_پارت_23

_آقا بالاسر، اصطلاح باحالیه!

چشم هایم را در حدقه چرخاندم که موبایلش زنگ خورد.

_بله؟

اخم هایش ناگهانی درهم رفت و صدایش خشن شد:

_ یعنی چی؟ مگه پرونده رو ازشون نگرفتند؟

نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:

_ باشه، دسترسی رو محدود کن. خودم درستش می کنم.





تماس را قطع کرد و با دو انگشت شقیقه های سفید شده اش را ماساژ داد. در این مدت خیلی شکسته شده بود، حتی یک بچه هم با دیدنش می فهمید که او کوه درد شده است! نمی دانم اگر بیست و چهار ساعته مراقبش نبودم تا الان کارش به کجا کشیده بود.



سکوت بینمان طولانی شد که با احتیاط پرسیدم:

_ چیزی شده؟



بدون آنکه نگاهم کند جواب داد:

_ پرونده تصادف همت اشتباهی رفته دایره جنایی، اونجا دو تا بچه رو گذاشتند که روش کار کنند. اول توجهی نکردم چون واقعا مهم نبود اما دیدم دارند توی چیزای مهمی سرک می کشند!



_مثلا چی؟



با خستگی به پشتی مبل تکیه داد.

_ گزارش های محرمانه رو پیدا کرده بودند، بعدم دنبال سوابق مامورایی که قبلا روش کار می کردند، گشتند. انگار ذهنشون خوب کار می کنه! طرف حسابشون هم دقیقا دنبال یه همچین آدماییه.



متفکر گفتم:

_ درسته اما، ما هنوز مطمئن نیستیم که کار اون ها باشه!



یک دفعه از جا پرید و با اخم گفت:

_ پس کار کیه؟ دو ساله دارم روی این پرونده کار می کنم پریناز! آخرش به یه اسم رسیدم؛ اژدهای سرخ حتی سازمان ما هم اطلاعاتش اون قدر کافی نیست می فهمی یعنی چی؟ یعنی یه خطر بزرگ برای امنیت مردم.



دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:

_ شما هرچیزی که ندونین رو خطر فرض می کنید!



پوزخند خشمگینی زد:

_ آره اما حتی یه احمقم میفهمه مافیایی که همه جا ردش هست و هیچ وقت اسمش وسط نیست، خطر نیست در اصل خود بدبختیه!



در سکوت به هم خیره شدیم. درست می گفت، گوشه و کنار این مملکت را زیر و رو کردیم تا توانستیم در مورد این باند بفهمیم و رابط هایش را پیدا کنیم هر محموله قاچاقی که می گرفتیم، هر محموله مواد مخدر یا ورود تروریست به کشور دست کم یک پایه اش به این مافیا می رسید.



همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه از یک سال پیش، کسی شروع به کشتن رابط های خرده پا کرد. اوایل به این قتل های سریالی توجهی نداشتیم اما بعد متوجه شدیم هر دفعه شخصی کشته می شود که به ما نزدیک تر بوده است و این اواخر افکاری باغبان خانه دکتر عارف!



حتی باورمان نمی شد که او هم جاسوس بوده باشد، حالا دیگر با وجود او و آرش تا حدودی می شد آتش سوزی سه سال پیش را توضیح داد.



مهرداد نگاهش را از من گرفت و به صورتش دست کشید:

_من نمی خوام سر این موضوع باهات بحث کنم! باید بیشتر از قبل مراقب باشیم؛ هنوز نمی دونیم کی رابط هارو می کشته، حتی نمی دونیم موضع آرش به این قضیه چیه.



سر تکان دادم:

_ حواسم هست، اما مهمونی!



امیدوار بودم این بار نگوید به من مربوط نیست نمی خواستم سرزنش شوم، من حالا هم نگران بودم و هم عصبی نیازی به نصیحت نداشتم.



مثل یک پدر که به فرزند خطاکارش نگاه کند، به من زل زد و گفت:

_کاریش که نمیشه کرد؛ آرش ممکنه همین الانش هم به تو مشکوک شده باشه پس مجبوریم احتیاط کنیم.



حرفش را نصفه رها کرد و بلند شد و به سمت من آمد. پشت میزم، روی سرم ایستاد و کمی خم شد که بیشتر در صندلی فرو رفتم. متعجب به حرکاتش نگاه می کردم و او لحظه به لحظه نزدیک تر می شد تا زمانی که فقط کمی بین صورت هایمان فاصله ماند.


romangram.com | @romangram_com