#تئوری_یک_قاتل_پارت_22



_سلام پرویز.

پرویز که پشت میز نشسته بود و مشغول کار با کامپیوتر بود، سر بلند کرد و لبخند زد:

_ به آقا بهزاد حالت چطوره؟

لبخند زورکی زدم

_ خوبم، داداش یه کاری برات دارم.

چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت:

_ به جز اینم انتظار نمی رفت جونم داداش؟

به او نزدیک تر شدم و طوری که فقط خودش بشنود گفتم:

_ چند وقت پیش زیر پل همت یه تصادف اتفاق افتاد؛ فیلم دوربینای مدار بسته اونجا رو می خوام.

با اخم نگاهم کرد.

_ اصلا اونجا دوربین داره؟

با کلافگی سر تکان دادم؛ یکی از مشکلات بزرگ ما همین بود!

_نمی دونم بگرد ببین چیزی هست یا نه.

مشکوک نگاهم کرد، لب هایش را جمع کرد و گفت:

_ امروز شلوغ کاری کردی، همه می دونند پرونده رو ازتون گرفتند چرا هی دنبالش رو می گیری؟

_هرچی بشه پای خودمه، فقط کمک کن!

مردد سر تکان داد و مشغول شد. از میز فاصله گرفتم و به اطراف نگاه کردم. دور تا دور اتاق افرادی نسته بودند و همه مشغول کار با سیستم بودند اینجا قلب تجسس بود!

بعد از چند دقیقه پرویز گفت:

_ یه چیزی پیدا کردم.

با اشاره او پشت میز رفتم و کنارش ایستادم که توضیح داد:

_ تنها چیزیه که پیدا کردم.

فیلم را پلی کرد. بدترین کیفیت ممکن را داشت اما از هیچی بهتر بود! دو موتورسوار خیلی سریع از دور پیدا شدند، پرشیا دقیقا در مسیر خودش بود که آن ها منحرفش کردند و به ون برخورد کرد. بر خلاف انتظار من که فکر می کردم موتور سوار ها سریع دور شوند اما بالافاصله بعد از توقف ون و پرشیا، آن ها هم ایستادند.

یکی از آن ها پیاده شد و به سمت پرشیا رفت؛ من و پرویز تا گردن توی مانیتور فرو رفته بود و منتظر بودیم ببینیم بعدش چه می شود که یک دفعه فیلم تمام شد یا... نه فیلم قطع شد!

_تموم شد؟

پرویز فکر مرا گفت:

_ نه، قطع شد این آرشیو کنترل ترافیک بود، یعنی فیلم اصلیه!

_خب شاید فیلم دیگه ای هم باشه نه؟

سرش را به طرفین تکان داد و گفت:

_ نه، فقط همین مربوط به اون تایمه یکی فیلم و دستکاری کرده، در ضمن دیدی که اون اصلا تصادف نبود!

نه، تصادفی در کار نبود همه چیز کاملا برنامه ریزی شده بود، اما جرا آن موتور سوار پیاده شد؟ بعد جه اتفاقی افتاد؟ گزارش پزشکی قانونی دقیقا از همین قسمت مخدوش شده بود!

آخ سرم داشت می ترکید چرا این قدر همه چیز مسخره شده بود؟

پرویز به آرامی زمزمه کرد:

_ بهزاد، بیخیال این پرونده بشو این از اون پرونده های معمولی نیست.

_چون پرونده معمولی نیست، نباید پیگیر باشیم؟

چند ثانیه خیره نگاهم کرد که انگار فهمید منظورم از این حرف چیست.

سرش را به طرفین تکان داد.

_ امیدوارم خودت رو توی دردسر نندازی؛ هنوز که یادت نرفته دو سال پیش چه اتفاقی افتاد؟!

نگاه تیزی به او انداختم. شاید اگر بهزاد کیاراد واقعی اینجا بود با ایین حرف ناراحت می شد اما من خب من هیچ خاطره ای از ماشینی که ته دره رفت ندارم!

همان طور که از او دور می شدم با غیظ گفتم:

_ یادم نرفته و نمی ره!

از واحد آی تی بیرون زدم و مستقیم به سمت دفتر رفتم، سرم داشت منفجر می شد.

پریناز

پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود، استایل مردانه اش با این پیراهن آبی کاربنی که آستین هایش را بالا داده بود، جذاب تر شده بود.

مثل همیشه سکوت کرده بود. عادت داشت که بشنود، از حرف زدن خیلی خوشش نمی آمد!

گلویم را صاف کردم که به سمتم برگشت و نگاهم کرد، زیر این نگاه معذب نبودم. از مهرداد برای من کسی امن تر نبود.

_من باید چی کار کنم؟

شانه بالا انداخت:

_ بدون هماهنگی با من تصمیم گرفتی، حالا انتظار داری چی بگم؟

کفری شدم و صدایم را بالا بردم:

_ انتظار داشتی چی کار کنم؟ بگم صبر کنید با آقا بالاسرم حرف بزنم؟

نیشخندی زد و روی مبل نشست.


romangram.com | @romangram_com