#تئوری_یک_قاتل_پارت_21
وارد سرویس شدم و سریع شماره کامران را گرفتم؛ هنوز چند ساعت از شروع این روز نگذشته بود که از در و دیوار بدبختی برایم می رسید.
چند بار بوق خورد اما جواب نداد، زیر لب بد و بیراهی نثارش کردم؛ این پسر همیشه مرا کفری می کرد از آن آدم هایی بود که دلش می خواست هر کاری را دقیقا زمانی انجام بدهد که تو دیگر از انجام شدنش ناامید شده ای.
_بله؟
نفسم را بیرون فوت کردم:
_چه عجب! سرت گرم چیزی بود؟
سرخوش خندید و گفت:
_ سرم نه، دستم گرم کار بود چه خبره آقا بهزاد اعصاب معصابت تعطیله.
دهان باز کردم حرفی بزنم که صدای خنده بلند زنانه ای از پشت خط آمد. کم مانده بود سرم را توی دیوار کاشی شده کنارم بکوبم پس دستش گرم این کار بود! مردک...
_وقت ندارم کامران، می خوام برام تحقیق کنی.
_در مورد آرش محسنی؟ مشغولشم.
لب گزیدم تا سرش فریاد نکشم یک بار نشد این پسر فامیلی بقیه را کامل و درست بگوید، اوایل مرا فرداد صدا می کرد!
_نه، در مورد یه پرونده ست ممکنه نتونی چیزی پیدا کنی یا اطلاعاتش بلوکه باشه، هر چی که بود دارم می گم هرچیزی که پیدا کردی رو بهم می گی.
صدایش همچنان شوخ بود:
_ اطاعت امر قربان، خب امر خیر برای کیه؟
خواستم بگویم برای عمه ات! اما فقط اسم دو بازرس و مشخصات پرونده را گفتم. هرچند که آدم سبک سری بود اما دست کم کارش را درست انجام می داد.
_ببینم، لازمه دوباره سفارش کنم؟
خندید و گفت:
_نه تو دیگه...
کسی گوشی را از دستش قاپید و صدای زنانه ای پر عشوه گفت:
_بهزاد خان نمی خوای بذاری ما به کارمون برسیم؟ ببینم اگه خودت جای کامران بودی این قدر معطل می کردی؟
قبل از اینکه من حرفی بزنم خندید و تلفن قطع شد.
نه اگر من جای کامران بودم، محال بود به هیچ تماسی جواب بدهم شاید هم می دادم! نمیدانم، بعضی چیزهارا فقط با تحربه کردن می توان فهمید!
از سرویس بیرون آمدم و سریع به سمت دفتر رفتم.
احسان با یک من اخم پشت میز خودش نشسته بود و مشغول کار کردن با لپ تاپش بود. مقابلش ایستادم و گفتم:
_فعلا هیچ پرونده ای نداریم؟
بدون اینکه نگاهم کند با لحن سردی جواب داد:
_ چشمات نمی بینه که اون میز خالیه؟
شانه بالا انداختم، اخلاق های خاصی داشت خب اخلاق های خیلی خاص!
بی توجه به او پشت میز نشستم و لپ تاپم را باز کردم. زیر چشمی نگاهی به احسان انداختم و وقتی دیدم به من توجهی ندارد، مشغول سرچ کردن شدم.
همه ی اخبار آن تصادف را نیاز داشتم، گاهی اوقات روزنامه ها نکته های جالبی را مطرح می کنند.
اما انگار این دفعه استثنا بود! اصلا متوجه نمی شدم چرا این خبر این قدر مسکوت مانده بود اطلاعات درستی وجود نداشت، فقط همان چیزهایی که خودم می دانستم تصادف یک پرشیا با یک ون که البته چیز خاصی هم نداشت.
با ناامیدی نفسم را فوت کردم که چشمم به تیتر یکی از سایت ها افتاد:
_ تصاویر غیر رسمی از تصادف مرموز پل همت.
با ابرویی بالا رفته صفحه را باز کردم. در کمال تعجب این بار علاوه بر خبر های تکراری عکس های صحنه تصادف هم بود؛ اول فکر کردم که این عکس ها، همان هایی ست که قبلا دیده ام اما با دیدن موتور های مسابقه ای مشکی رنگ با چشم های گرد شده به عکس ها زل زدم.
پنج عکس و هر کدام از زوایای مختلف، در همه آن ها یک چیز مشترک بود موتور ها!
روی یکی از عکس ها که انگار دقیقا در زمان تصادف گرفته شده بودند، زوم کردم. دو موتور سوار از یک سمت به ماشین نزدیک شده بودند، پرشیا دقیقا به سمت مخالف کج شده بود و در عکس بعدی پرشیا دقیقا از جلو به ون برخورد کرده بود و یک سمتش له شده بود.
با گیجی به عکس ها نگاه کردم اما یک دفعه ذهنم جرقه زد. امیدوار بودم چیزی که فکر می کردم درست نباشد
سریع از اتاق بیرون زدم و به طرف واحد آی تی رفتم، درست که پرونده را از ما گرفته بودند اما هنوز آن قدر قدرت داشتم که بتوانم درخواست بازبینی یک فیلم را بدهم.
romangram.com | @romangram_com