#تئوری_یک_قاتل_پارت_20
بی توجه به او از کنارش عبور کردم و از اتاق بیرون زدم. مستقیم به سمت دفتر رییس رفتم و بدون اینکه در بزنم وارد شدم.
مشغول حرف زدن با تلفن بود و با ورود من سرش را بلند کرد و با تعجب و خشم نگاهم کرد:
_من بعدا با شما تماس می گیرم قربان، خدانگه دار.
گوشی را روی تلفن کوبید و گفت:
_ معلوم هست چه غلطی می کنی؟
مقابلش ایستادم و گفتم:
_دیروز به من یه پرونده دادید، امروز ازم پسش گرفتید! از دیروز تا حالا فهمیدم پرونده قبل از من دست دایره مواد مخدر بوده و به طرز عجیبی افسرای عاملش از بین رفتند! نصف اطلاعاتش محرمانه ست و بقیه اش در دسترس نیست؛ حالا هم که مختومه شده این ها چه معنی می ده؟
رییس مقابلم ایستاد و گفت:
_ معنیش اینه که باید هرچی دیدی رو فراموش کنی!
در همین لحطه احسان سراسیمه وارد شد و گفت:
_بهزاد چی کار می کنی؟
توجهی نکردم و پرسیدم:
_ چرا؟ از دیروز تا حالا چه خبر شده؟ این پرونده چی داره، که نباید دست کسی بهش برسه؟ کی پشتشه؟
رییس تهدید وار صدایش را بالا برد:
_ مراقب حرف زدنت باش کیاراد!
پوزخندی زدم:
_چرا؟ چون دارم درست می گم؟
روی میزش به سمتم خم شد و به آرامی زمزمه کرد:
_ چون بعضی از رازها، بهتره که همیشه زار بمونند!
جمله اش در ذهنم اکو شد و دهانم را بست. زنگ های خطر مغزم به صدا در آمدند این حرف یعنی اینکه واقعا مسئله جدی است!
_کی پشت این قضیه ست؟
سرش را به طرفین تکان داد، لحنش آرام شده بود و البته نگران.
_افرادی که بهتره ازشون ندونی؛ فقط بی خیال این پرونده بشو چیزی نیست که ما بخوایم دخالت کنیم.
و این حرف به منزله پایان این مکالمه بود چون رییس پشت میزش نشست و گفت:
_ فرض می کنم که این مکالمه اتفاق نیفتاده.
چند ثانیه فقط به او خیره نگاه کردم، بدون هیچ حرفی عقب گرد کردم و از اتاق بیرون زدم.
بی توجه به نگاه متعجب همکارانم، به سمت دفتر خودمان رفتم اما وسط راه با فکری که به ذهنم رسید مسیرم را تغییر دادم که شانه ام به عقب کشیده شد.
با خشم به سمت احسان برگشتم که طلبکار پرسید:
_ کجا می ری؟
_دستشویی، میای؟
از صدای بلندم لحظه ای همه به سمت ما برگشتند، از گوشه چشم نگاهی به اطراف انداختم که چشمم روی پنجره اتاق رییس ثابت ماند. از بین پرده های کرکره ای با اخم به من نگاه می کرد.
نفسم را با حرص بیرون دادم و راه افتادم.
romangram.com | @romangram_com