#تئوری_یک_قاتل_پارت_18
_زده به سرت؟ اول باید اطلاعات جمع کنیم، بعد توی بهترین موقعیت جلو بری البته این دفعه تنها نیستی!
با تعجب نگاهش کردم:
_ منظورت چیه؟
دهان باز کرد حرفی بزند که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
سریع گوشی را از جیبم بیرون آوردم. اسم احسان روی صفحه چشمک می زد.
چشم هایم را بستم و نفسم را با حرص بیرون دادم. بی توجه به هومن که پرسید کیه، تماس را جواب دادم.
_الو، چی شده؟
لحظه ای مکث کرد و با تعجب گفت:
_ سلام داداش منم خوبم چته؟
چشم هایم را در حدقه چرخاندم و از روی زمین بلند شدم، با دست مخالفم قفسه سینه ام را مالیدم:
_ عجله دارم، بفرما.
معلوم بود که از لحنم عصبی شده است.
_ ببین من الان رسیدم اداره، گزارشی که دیشب خواسته بودم رسید. پرونده قبل از ما دست دایره مبارزه با مواد مخدر بوده.
وسط نشیمن ایستادم و با تعجب گفتم:
_چی؟ چرا اونجا؟
فهمید که توجهم جلب شده، با اشتیاق بیشتری جواب داد:
_ نمی دونم، فقط می دونم دو تا افسر داشتن روی این پرونده کار می کردند، یکی از اون ها سه روز بعد از تحویل گرفتن پرونده خودکشی کرده اون یکی هم دو روز پیش تصادف کرده الان بیهوشه.
_یعنی چی؟ پس چرا پرونده رو دادن به دایره جنایی؟
_این و دیگه منم نمی دونم زودتر خودت رو برسون اینجا از این قضیه بوهای خوبی به مشامم نمی رسه.
بدون حرف دیگری تلفن را قطع کرد.
من هنوز هم وسط اتاق ایستاده بودم و نمی دانستم چرا همه چیز این قدر پیچیده شده است، از در و دیوار داشت برایم می ریخت!
هومن از پشت سرم گفت:
_چی شده بهزاد؟
به سمتش برگشتم:
_چیزی نیست، دنبال کار آرش رو بگیر اگه اون ناظر باشه، این یعنی اینکه هنوز هم داره اطلاعات می ده.
سر تکان داد و نگاهش روی سینه ام ثابت شد:
_تو چرا قفسه سینه ات رو ماساژ می دی؟
درد سینه ام بهتر شده بود، بی توجه به هومن به سمت در رفتم:
_خوبم باید برم. فعلا.
از آپارتمان بیرون زدم و پله ها را دوتا یکی پایین رفتم که صدای پایی از پشت سرم شنیدم. هومن از من جلد زد و گفت:
_خودم می رسونمت.
به محض ورودم به اداره متوجه شدم که احسان توی دفتر نیست، تمام مسیر را به هر اتفاقی که امروز صبح افتاده بود فکر کرده بودم و سرم عین یک کوه آتشفشان داغ کرده بود.
romangram.com | @romangram_com