#تئوری_یک_قاتل_پارت_17

_فقط بگو کیه؟



نفسش را با درد بیرون داد، طعم خیانت را چشیده بود و می دانست که ضربه خوردن از خودی چه حالی دارد اما این تعللش...

داشت مرا به کشتن می داد! حتی نمی توانستم حدس بزنم چه کسی بوده است تنها از یک چیز مطمئن بودم مهرداد و پریناز و پدرم، کاملا وفادار بودند.



_خائن آرش محسن پوره!



قلبم تپیدن را فراموش کرد با چشم های گرد شده به او نگاه کردم، اصلا نمی توانستم حرفش را هضم کنم!



آرش؟ پسر دایی پریناز؟ همان که جزء اعضای اصلی گروه بود؟ او که تقریبا همه جا با ما بود و ...



باا احساس سست شدن زانوهایم، دستم را به دیوار گرفتم که هومن به سمتم دوید:

_ آروم باش پسر! هنوز که نمی تونیم...



دستش را پس زدم و گفتم:

_مگه شماره برای اون نیست؟ مگه به اسمش نیست؟



سر تکان داد:

_چرا هست اما به نظرت مسخره نیست؟ اون چرا باید با اسم خود شماره ای رو بگیره و ازش برای جاسوسی استفاده کنه؟





نفس هایم بریده بریده شده بود:



_چون خودش می دونه فعالیت هاش، داراییش همه چیزش همیشه بررسی می شه هر چیز مشکوکی لوش می ده!



گروه شکارچیان شب، یکی از گروه های مشتقل از دولت بود که گاهی اوقات برای دفاع و تامین امنیت با دولت همکاری می کرد با این حال فعالیت کلیه اعضایش زیر نظر سازمان امنیت بود.



با احساس سر شدن پاهایم روی زمین به زانو افتادم، هومن سریع مقابلم نشست و صدایش را بالا برد.



_چه مرگته تو؟ من و ببین با توام.



چند بار آرام به صورتم سیلی زد اما من هنوز هم به مبل های سفید و مشکی استیل زل زده بودم.

قطعات پازل مقابل چشمانم شکل می گرفت. چه کسی بهتر از آرش بود؟ او همیشه به من دسترسی داشت، از اعضای اصلی گروه بود در تصمیم گیری ها نقش داشت، به اسناد دسترسی داشت به جزئیات ماموریت ها و حتی اطلاعات!



چه کسی به غیر از او مناسب این کار بود؟ اگر نمی توانستند من یا مهرداد را به طرف خودشان بکشانند او بهترین گزینه بود! اما چرا قبول کرد؟ چه انگیزه ای می توانست داشته باشد؟



با ضرب سیلی محکمی که به صورتم خورد، نفس عمیقی کشیدم و با حیرت به هومن نگاه کردم. صورتش برافروخته و نگران بود، فریاد زد



_آخه تو مرد انتقام گرفتنی؟ یه خبر بهت دادم پس افتادی که!



سرم را به طرفین تکان دادم و با اخم به چشم های سبز هومن زل زدم، قفسه سینه ام تیر می کشید. قیافه ام از درد جمع شد اما توجهی نکردم.



_چرا؟ چرا اون باید قبول کنه؟ اصلا چرا باید عضو مافیا بشه؟



باند اژدهای سرخ! مافیایی که بعد از یک سال تحقیق کردن به آن رسیدیم و فهمیدیم تمام این اتفاقات به نحوی زیر سر آن باند بوده است! هیچ کس اطلاعاتی از هویت باند نداشت، تنها توانسته بودیم جاسوسانی را پیدا کنیم که همه خالکوبی مشکی یک اژدها را روی بازویشان داشتند و البته یک لقب شخصی به نام ناظر که گفته می شد، به هسته مرکزی نفوذ می کند و تمام عوامل نفوذی از او دستور می گیرند حالا احتمال می دادیم که این شخص آرش باشد.



هومن که آرام تر شده بود به فکر فرو رفت و گفت:

_نمی دونم، حتما انگیزه ای داشته اما باید بفهمیم.



_نه، باید زودتر دست به کار بشیم می رم سراغش.



خواستم بلند شوم که بازویم را چنگ زد و غرید:


romangram.com | @romangram_com