#تئوری_یک_قاتل_پارت_16
_سلام من این موبایل رو پیدا کردم. شماره شما به اسم 12blue code 3ذخیره شده.
چند ثانیه طول کشید و بعد او گفت:
_ خط امنه، چی شده؟
روی تخت نشستم و بی اختیار نالیدم:
_مهرداد!
بهزاد
پشت پنجره ایستاده بودم و به قطرات درشت باران که روی شیشه می خوردند نگاه می کردم.
امروز صبح با گیجی از خوابم بیدار شده بودم و سردرد شدیدم، تنها عاملی بود که شب گذشته را به من یادآوری می کرد. البته به غیر از بطری خرد شده مشروب کف آشپزخانه!
نگاهی به ساعتم انداختم و کت چرمم را پوشیدم. به خودم بود که اصلا لباس نمی پوشیدم! زیر باران بودن را دوست داشتم اما حوصله سرماخوردگی نداشتم.
سوییچ موتورم را از روی کانتر برداشتم و به سمت در رفتم که صدای زنگ موبایل بلند شد.
نگاهی به گوشی خودم انداختم که صفحه اش تاریک بود، پس خود به خود نگاهم به در اتاق هومن افتاد طولی نکشید که سراسیمه در اتاقش باز شد، نگاهش کل نشیمن را کاوید و روی من که در آستانه در ایستاده بودم ثابت شد و دستش را به علامت توقف بالا برد.
سر تکان دادم و به دیوار تکیه زدم. وای که این سردرد مرا می کشت از این به بعد شده بود رگم را بزنم اما سراغ مشروب نمی رفتم.
انگار که یک نفر تشر زد:
_ حرف مفت نزن، دو شب دیگه وضعت همینه!
با توجه به اینکه هومن داشت با تلفن حرف می زد و کس دیگری هم اینجا نبود، پس احتمالا داشتم دچار خوددرگیری درونی می شدم.
_باشه بیشتر تحقیق کن کامران فعلا
تماس را قطع کرد و به من خیره شد. من این طرف نشیمن ایستاده بودم و او طرف دیگر، خانه خیلی بزرگی نبود اما برای دو مرد تنها و مجرد، یک سوییت دو خوابه خوب به نظر می رسید؛ به خصوص اینکه طراحیش کاملا مردانه بود.
هیچ چیز لطیف و زنانه ای در این خانه دیده نمی شد گاهی اوقات خودمان هم از رمای دکور سفید و مشکی اینجا یخ می زدیم.
سوالی سر تکان دادم:
_ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ کامران خبر داده که باید بریم محراب؟
در حالت معمولی این حرف یک شوخی ساده محسوب می شد. چون هومن همیشه توجه خاصی به وضعیت من داشت، برادر کوچک ترش کامران به شوخی می گفت که آخرش یک روز ما را در محراب کلیسا می بینند و معمولا بعد از این حرف هومن به من زل می زد مثل الان!
هومن همچنان به من خیره بود که گفتم:
_زیرلفظی می خوای؟ بنال ببینم چه خبر شده.
_رد اون شماره رو گرفتند.
شماره ای که افکاری داده بود را می گفت. علی رغم سردردم مشتاقانه پرسیدم:
_خب؟ کیه؟ آشناست؟
موهای بلوندش را با دست صاف کرد، در صدایش تاسف موج می زد
_ متاسفانه آره خیلی هم خوب می شناسیش!
نفسم بند آمد! از مدت ها پیش احتمال داده بودیم که به زودی به ناظر برسیم، حالا هومن می گفت صاحب شماره آشناست و احتمالا همان ناظر است طاقت این را نداشتم که بشنوم یکی از نزدیکانم بزرگترین خائن در میان ما بوده!
سعی کردم صدایم نلرزد، هیچ چیز مثل خیانت یک مرد را از پا در نمی آورد.
romangram.com | @romangram_com