#تئوری_یک_قاتل_پارت_15
_خب، ما دیگه رفع زحمت کنیم آبجی جان!
همزمان با دایی محمد همه از جا بلند شدیم و بزرگ تر ها مشغول چاق سلامتی آخر مهمانی شدند، آرش دور از چشم بقیه به من نزدیک شد و پریسا که این صحنه را دید پیش پرهام رفت.
_آخر هفته برات سورپرایز دارم.
قلبم ریخت! باز چه مصیبتی بر سرم آوار شده بود؟
ظاهرم را حفظ کردم.
_ چه سورپرایزی؟
لبخند مرموزی زد و روبه جمع گفت:
_ عمو جان؟
پدرم را عمو صدا می زد، هر چند که تازگی ها پدرم از شنیدن این حرف مورمورش می شد!
_بله پسرم؟
آرش با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
_ می خواستم اجازه پریناز رو بگیرم که پنجشنبه باهم بریم به یه مهمونی، راستش تولد یکی از دوستامه.
پدرم سریع به من نگاه کرد و با نگاه نظرم را پرسید. من خودم شوکه شده بودم، روال کار این بود که من قبل از هر تصمیمی مشورت کنم اما حالا...
به آرامی سر تکان دادم. پدرم خودش می دانست باید چطور جواب بدهد.
پدر سر تکان داد و گفت:
_بیاد یا نیاد به تصمیم خودش بستگی داره اما من مشکلی ندارم.
آرش مشتاقانه به من زل زد و گفت:
_ خب؟ میای؟
از استرس، مشغول مرتب کردن شالم شدم. هزار فکر در ذهنم می چرخید و مهم ترینش این بود که نباید بدون هماهنگی تصمیمی می گرفتم اما وقتی دیدم همه منتظر به من نگاه می کنند لبخند خجولی زدم و گفتم:
_ اگه اتفاقی نیفته آره، چرا که نه!
آرش به پهنای صورتش خندید، باز هم اثر خنده به چشم های سبزش نرسید.
بهزاد هر وقت می خندید، اول در چشم هایش اثرش مشخص می شد!
تا دم در بدرقه شان کردیم و با اصرار آن ها ما داخل برگشتیم.
پشت پنجره ایستادم و وقت رفتنشان دوباره مجبور شدم برا آرش دست تکان بدهم اما همین که از در بیرون رفتند به سمت اتاقم رفتم و موبایلم را برداشتم.
پریسا سریع داخل آمد:
_پریناز چرا...
_الان نه پریسا! باید تماس بگیرم.
با تردید سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت، یکی از سیم کارت های امن را برداشتم و داخل موبایل زاپاسم انداختم و تماس گرفتم.
طبق معمول بعد از دو بوق جواب داد:
_ بله؟
romangram.com | @romangram_com