#تئوری_یک_قاتل_پارت_14

_ خب خانم خانما، نگفتی کجا استخدام شدی!



به اشتیاقش پوزخندی زدم. هنوز هم نمی دانستم که آن ها می دانند گل پسرشان چه کاره است یا نه!



_والا الان توی یه دفتر مشاوره کار می کنم. اون چیزی نیست که می خواستم اما، تا بتونم روی پای خودم واستم خوبه.



دایی محمد خندید و گفت:

_ دخترم اینا موقتیه، به محض اینکه برید سر خونه و زندگی خودتون دیگه لازم نیس مشغول باشی.



خانه و زندگی من و آرش؟ به آتش می کشیدم آن دیوانه خانه را!



پدرم تا قیافه مرا دید سریع دخالت کرد:

_ هنوز که برای این حرفا زوده محمد خان! بهتره همدیگه رو بشناسند، رفت و اومد کنند بعد ان شاءالله به اون جا هم می رسیم.



زن دایی سیمین لبخند خجولی زد و گفت:

_ حرف شما متین اما، این دو تا جوون نباید بهم محرم باشند؟ به خدا هر بار با هم میرن بیرون دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.



به سیب های قرمز درون ظرف میوه زل زده بودم و با خودم می گفتم اگر همین الان پاشم و تک تکشان را به سمت زن دایی پرت کنم چقدر آسیب می بیند؟ اصلا برایم مهم بود؟ شاید فقط باید فکرم را عملی می کردم و بعدا به نتیجه اش می رسیدم!



صدای منزجر پرهام افکارم را بهم ریخت:

_ به پسر خودتون شک دارید یا آبجی من؟



در یک لحظه همه نگاه ها به سمت او برگشت. برق غرور را در چشم های پدرم دیدم، خودم هم دلم می خواست بلند شوم و او را در آغوش بکشم.





زن دایی سیمین به صورتش زد و گفت:

_ واه، پرهام جان! این چه حرفیه؟ من که نگفتم...



پرهام حرفش را با گستاخی به جایی قطع کرد:

_ پس برای چی نگرانید؟ می ترسید پری روی آرش اسلحه بکشه؟ یا چه می دونم، کتکش بزنه؟



زن عمو سیمین اخم کرد:

_ چی می گی پسر؟ من اصلا...



آرش که تا این لحظه ساکت مانده بود یک دفعه به حرف آمد. چهره اش برافروخته شده بود و خشم و نگرانی باهم، در نگاهش مشهود بود.



_این بحث بی معنیه! من و پریناز جفتمون بالغ و بزرگیم؛ اول جوونیمون که نیست این حرف ها برای جوونایی به سن پرهامه البته، توهین نباشه!



پرهام بلافاصله دسته مبل را چنگ زد و لبش را جوید. حتما باید به او سیلی می زد تا توهین محسوب شود؟!



بعد از چند ثانیه سکوت بحث به حالت عادی برگشت. زن عمو سیمین دیگر لام تا کام چیزی نگفت که البته برای زنی با شخصیت او عجیب بود.



نگاه آرش تمام مدت روی من سنگینی می کرد و مجبور شدم سرم را بالا بیاورم. زورکی لبخندی زدم که او هم با لبخند جوابم را داد، در دل حسرت خوردم که چرا او باید چنین باشد؟ شاید اگر من هم از کارهایش خبر نداشتم جذبش می شدم.



چهره ی بدی نداشت. موهای بور کوتاه که همیشه رو به بالا می زد، ابروهایش کمی نا مرتب بود اما فقط یک یا دو درجه از موهایش پر رنگ تر بود و ته ریشی هم رنگ با موهایش داشت. لب هایش حالتی برجسته داشت و چشم های سبزش نافذ بود!



اما من هنوز هم چشم های سبز وحشی یک مرد حواس پرت را ترجیح می دادم.



به محض اینکه آرش چشمک زد فهمیدم نگاهم روی او طولانی شده است و سریع سرم را پایین انداختم. هر کس دیگری به غیر از او بود قبول نمی کردم که این طور با احساسش بازی کنم، اما مطمئن نبودم که او هیچ وقت به من علاقه داشته است!



هر روز دروغ و خیانت دیگری رو می شد که او درش دست داشت.




romangram.com | @romangram_com