#تئوری_یک_قاتل_پارت_13
_پری؟ چه خبره؟ ببینم اذیتت کرده؟
پوزخندی زدم و نگاهش کردم:
_ آرش من و اذیت کنه؟ شاید یه روزی این کار رو بکنه اما تا وقتی که بهم نیاز داره، نچ!
پریسا ابروهای مرتب شده اش را درهم کشید:
_ پس چی شده؟ اونجا... مشکلی پیش اومده؟
سریع از پشت میز بلند شدم و میوه ها را داخل ظرف بلور مرتب کردم:
_ فقط خسته شدم ای کاش هرچه زود تر تموم بشه.
توی شیشه کابینت به خودم نگاهی انداختم و شال زرشکیم را روی سرم مرتب کردم. وقتی می دیدم مجبورم هدیه های آرش را استفاده کنم، از خودم حالم به هم می خورد!
از این شال، از آن دستبند طلا، از گوشی آیفونم یا حتی ادکلن کوکو مادمازلی که او برایم هدیه خریده بود متنفر بود!
دستم روی صورتم ثابت ماند و مات به چهره خودم نگاه کردم. این من بودم؟ همان دختر شاداب؟ همانی که برادران نامدار نابودش کردند؟ نه!
«من مرده ام!
به نسیم خاطره ای...
گاهی تکان می خورم... همین! »
پریسا صدای زمزمه ام را شنید و شانه هایم را از پشت بقل کرد. در این دو سال پا به پای من زجر کشیده بود! در این دو سالی که هر شبانه روز به خودم گفتم:
_ مرگ شاهین هم، مرا تا این حد عذاب نداد!
لبخند تلخی به پریسا زدم و از آشپزخانه بیرون آمدم. دایی و زن داییم کنار هم روی یک مبل نشسته بودند و آرش روی مبل دیگری همراه با پرهام نشسته بود. از همین فاصله هم نفرت پرهام در نگاهش مشخص بود؛ از وقتی فهمیده بود آرش از من خواستگاری کرده، از او متنفر شده بود.
لبخند زورکی روی لب هایم نشاندم و گفتم:
_ ببخشید که دیر شد، داشتم دنبال موز می گشتم.
مامان به من چشم غره ای رفت! گاهی اوقات دلم برای این بی خبریش به درد می آمد تنها کسانی که در این خانه از شخصییت واقعی آرش خبر نداشتند، او و پرهام بودند.
میوه را به همه تعارف کردم، بالاخره به آرش رسیدم و بدون اینکه نگاهش کنم بفرمایید آرامی گفتم.
از گوشه چشم که لبخندش را دیدم، آتش گرفتم! تحقیر از این بالاتر؟! من مجبور بودم به عشق مردی وانمود کنم که قاتل شوهر و مرد مورد علاقه ام بود.
مرد مورد علاقه ام!
خیلی وقت بود که از بهزاد این طور یاد می کردم، خیلی وقت بود که از او به حد مرگ عصبانی بودم و دوست داشتم یک بار دیگر ببینمش و آنقدر کتکش بزنم تا به غلط کردن بیفتد که چرا مرا تنها گذاشته است!
_می دونستی موز دوست دارم؟
زمزمه آرام آرش باعث شد نگاهش کنم. لب هایش می خندید، گوشه چشم هایش طوری خط افتاده بود که انگار این لبخند واقعی ست اما همین که به چشم های سبزش نگاهی می کردی
می فهمیدی که چه دقل بازی است!
زورکی لبخند زدم، بازیگر ماهری شده بودم.
_شاید!
کمر راست کردم و ظرف میوه را روی میز وسط گذاشتم و کنار پریسا نشستم. نگاه آرش هنوز هم روی من بود، اما من نگاهم را مستقیم به نگاه سرد پدرم دوخته بودم.
بالاخره صدای زن دایی سیمین بلند شد:
romangram.com | @romangram_com