#تئوری_یک_قاتل_پارت_12



چهره اش شکسته شده بود برادر جذاب من شکسته شده بود!

شقیقه های قهوه ای رنگش سفید شده بود، غم چشم های قهوه ایش از همین فاصله مشهود بود؛ چشم هایی که از برادرم به ارث برده بود.



در فلزی پارکینگ را که باز کرد، دوباره سوار ماشین شد اما در همین فاصله هم مشخص بود که پای چپش کمی می لنگد، البته حالا بهتر شده بود او هم مثل من چند ماه فیزیو تراپی را پشت سر گذاشته بود



ناخودآگاه به دست راستم نگاه کردم. هنوز هم می لرزید و این بعد از یک دوره دو ساله فیزیوتراپی بود. هرچند که دیگر نمی توانستم با آن بنویسم اما کارآمد بود!



مهرداد وارد پارکینگ شد و کمی بعد در پارکینگ پشت سرش بسته شد. می دانستم که از آسانسورر پارکینگ برای رفتن به خانه اش در طبقه پنجم استفاده می کند. من خیلی چیزها درباره آن ها می دانستم! در این دوسال، زیاد به دیدنشان رفته بودم. گاهی به عنوان یک رهگذر ساده در خیابان از کنارشان رد شده بودم. حتی یک بار به امین تنه زدم و باعث شدم کت جیر محبوبش رروی زمین بیفتد اما او مرا نشناخت!



همه ی آن ها مرا بارها دیده بودند! غریبه ای که هربارر یک مدل دیده می شد اما همیشه یک ماسک سفید و یک عینک دودی روی چشمش بود.



موتور را روشن کردم و دوباره راه افتادم. آسمان تقریبا داشت سورمه ای می شد و تازه می توانستم درخشش خیره کننده ماه را ببینم این درخشش خیلی آشنا بود.



آشنا مثل همان شبی که جلوی من از دیوار رات بالا کشید، مثل شبی که بدن بی حجابش را برای اولین بار لمس کردم! مثل شبی که به خدا التماس می کردم قدرتی به من بدهد که حریم تنش را نشکنم. مثل شبیی که با لباس خواب و موهای افشان مقابلم ایستاده بود! مثل...



مثل هر لحظه که آرام آرام، چیزی پیچک وار، تمام رگ و ریشه وجودم را در بر گرفت و من خبر نداشتم. تا زمانیکه فهمیدم وقتی که می بینمش قلبم می لرزد...

و این شاید ترسناک ترین اتفاق برای یک مرد باشد!



این افکار باعث شده بود با خودم کلنجار بروم که قانونم را بشکنم.

در تمام این مدت که او فکر می کرد من مرده ام یک بار هم به دیدنش نرفته بودم، نباید می دیدمش قرار بود مخفی بمانم و در حضور او کافی بود که برای لحظه ای مکث کنم. کافی بود به چشم هایم خیره شود اگر عاشق بود می توانست مرا بشناسد اما حیف...



حیف که او عاشق نبود!



به محض اینکه به برج رسیدم و چشمم طبقه آخر افتاد، فهمیدم امشب از آن شب هایی ست که تا صبح با مشروب و لبخند های تلخ و درد صبح می شود!

هیچ کدامشان دنبالم نگشته بودند، حتی پریناز!

و چه چیزی سخت تر از این بود که خودم را با عاشق نبودن او گول بزنم؟ به مرحله ای از خودآزاری رسیده بودم که دردم را با درد، درمان می کردم.





پریناز



مشغول برق انداختن میوه ها با دستمال بودم.

افکارم در فضای تاریکی شناور بودند، فضای تاریکی که می دانستم آنقدر قاطی شده که حتی نمی توانم آن را از ذهن خودم دور کنم!



با تکان خوردن چیزی از مقابل صورتم، حواسم جمع شد. با تعجب به پریسا نگاه کردم که لبخند مشکوکی زد.



_کجاها سیر می کنی خانم؟ داری فکرای اون جوری می کنی؟



حرکات چشم هایش وقت گفتن کلمه « اون جوری» مرا به خنده انداخت.



_دیوونه! نه ذهنم مشغوله.



دست هایش را زیر چانه زد و مشتاق پرسید:

_ خب خب، بگو. مشغول چی؟ چه خبره؟



با چشم و ابرو به در آشپزخانه اشاره کردم. وسط آشپزخانه پشت میز عذاخوری نشسته بودیم و هیچ کدام به در دید نداشتیم. می ترسیدم کسی وسط صحبتمان سر برسد.



پریسا سریع دوهزاریش افتاد و سرش را جلو آورد:

_چیزی شده؟



میوه و دستمال را روی میز انداختم و سرم را بین دست هایم فشردم. صدای پریسا همچنان آرام اما نگران شده بود.




romangram.com | @romangram_com