#تئوری_یک_قاتل_پارت_11
مثل دختر های چهارده ساله جیغ زد:
_ چی؟ ردش کنم بره؟ پرونده به این باحالی رو ول کنم؟ محاله! تو چی پیدا کردی؟ تونستی چیزی از صحنه جرم بفهمی؟!
صحنه جرم! ای خاک بر سرت کنند بهزاد داشتم کم کم پیر می شدم که آلزایمر گرفته بودم.
_چیزه... ببین من هنوز توی ترافیکم نرسیدم به همت، به محض اینکه برسم شروع می کنم کاری نداری؟
انگار او هم مشتاق پایان گفت و گو بود که گفت:
_ نه فعلا.
یک دفعه چیزی یادم افتاد و سریع گفتم:
_ صبر کن چک کن ببین قبل از ما پرونده دست کی بوده.
باشه ای گفت و قطع کرد.
گوشه موبایل را به چانه ام می زدم و فکر می کردم. یعنی چه که گزارش محرمانه است؟ اصلا اگر محرمانه است پس چرا اجازه دسترسی به آن را صادر کرده اند؟! چرا این پرونده این قدر کوتاه بود؟ نه شرح حال کاملی داشت، نه مدارکی، نه...
_چیزی شده؟
با گیجی به طرف هومن برگشتم:
_ها؟ نه هیچی هومن تا حالا دیدی که روی یه گزارش پزشکی قانونی مهر محرمانه بزنند؟
چشم های سبزش را ریز کرد و گفت:
_ خودم نه اما شنیدم. چطور مگه؟
_چطور پرونده هایی؟ منظورم اینه چرا همچین مهری می زنند؟
نیشخندی زد و گفت:
_یه چیزی می گی ها، خب روی پرونده های محرمانه دیگه! پرونده های امنیت ملی، پرونده های مهم که نباید اطلاعاتش برای افراد عادی فاش بشه چرا می پرسی؟
_ها؟ هیچی من دیگه برم.
بدون اینکه حرف دیگری بزنم سریع راه افتادم که هومن گفت:
_ بهزاد؟ چیزی شده؟
بدون اینکه برگردم جواب دادم:
_ نه فعلا.
سریع از تعمیرگاه خارج شدم و سوار بر موتور به سمت همت رفتم. چیز های عجیب و جدیدی می شنیدم، به خصوص اینکه هومن هم توضیح درستی نداده بود! همیشه همین طور بود
اما مهرداد معمولا بیشتر توضیح می داد! مهرداد بیشتر مراقب بود قدرتمند تر بود و... مهرداد هم خونم بود! برادری که سعی می کردم به او فکر نکنم؛ دقیقا از زمانی که ارتباطمان قطع شد فهمیدم که داشتن یک برادر که قصد جانت را هم داشته باشد، مهم است!
مسیرم بی آنکه بخواهم تغییر کرده بود.
مغزم زمانی به کار افتاد که ماشین مهرداد همزمان با موتور من وارد شاه کوچه شد. جلوی ماشین پیچیدم و از سمت دیگرش دور زدم و از کوچه خارج شدم، اما کمی دور تر از سر کوچه ایستادم.
سه ماهی بود که ماشینش را عوض کرده بود، هرچند که رانندگی پشت دویست و شش خیلی بیشتر به او می آمد اما حتما دلیلی داشته که به این سمند طوسی رنگ راضی شده است!
جلوی در آپارتمان هشت طبقه نگه داشت، از ماشین پیاده شد و در پارکینگ را با کلید باز کرد.
یک لحظه برگشت و نیم نگاهی به سمت من انداخت اما من در پناه درخت تنومندی ایستاده بودم و او به من دید نداشت.
romangram.com | @romangram_com