#تاوان_دختر_بودن_پارت_64

دوست نداشتم حرف بزنم ... ...دوست داشتم اروم فقط به یک جا خیره بشم ...

مهندس-پدر واقعیت شهروز مرتضوی نیست .... پدر واقعیت سیامک محبی پدر یاسرــه !

بغض گلومو گرفت ... اما هنوز دوست داشتم ساکت باشم ...اروم باشم .... حرف نزنم ... به سنگ فرش های پیاده رو نگاه میکردم .

مهندس-میدونی آنا ...ذات سیامک و یاسر از لجنـه....سیامکهیچ وقت سیر نمیشد از زن های رنگارنگ... محبوبه جون خاله م هم بخاطر این هوس رانی هاش ازش جدا شد....سیامک دوست دیرینه ی شهروز خان بود...یه شب مهمونی شبونه گرفته بود و خانواده ی شما هم دعوت بودن.... ماهم دعوت بودیم ....ما بچه ها رو فرستاده بودن زیرزمین تا تو استخر اب بازی کنیم ... اما من و بردیا و یاسر دوست داشتیم که تو مهمونی باشیم ...راستش از اب بازی خسته شده بودیم ....هیچ جذابیتی واسم نداشت ... اومدیم تو خونه ...بابام وسیامک وشهروز خان و چندتا از دوستای دیگه شون دور یه میز جمع شده بودن وبساط عیش ونوششون به راه بود و ورق بازی میکردن ...

من از بردیا و یاسر جدا شدم چون اونا میخواستن برن مشروب بخورن ولی من اصلا از مشروب خوشم نمیومد ... برای همین پشت پرده ی سالن قایم شده بودم .... سیامک دست از بازی کشید و برای سرکشی به بقیه که همشون داشتن لاو میترکوندن سر زد تا کم و کسری نداشته باشن ... مامانت پیش محبوبه جون و مامان خودم نشسته بودن و حرف میزدن ... مامانت از سر میز بلند شد وبه تراس رفت تا کمی هوا بخوره ...سیامک تشنه ی مامانت بود ... و اون شب سیر شد ..... ونتیجه ی سیر شدنش تو هستی که الان کنار من نشستی !

نفسم گرفت .... شوک خیلی سنگینی بود .... زبونم بند اومده بود .... آهـــایی خدا چیزی از من مونده؟

اشکان بدون توجه به من ادامه داد:

-بابات فکرمیکرد که بچه از خودشه .... مامانت هزار ویک بهونه می اورد تا بچه رو سقط کنه ...

یاد دفترچه خاطرات مامانم افتادم ....توش نوشته بود از من بیزارـه ..گفته بود من سقط نمیشم ... گفته بود همه کار برای نابود شدنم کرده ولی من نابود نشدم....بمیرم براش ...چه عذابی بودم براش ...





اشکان-اما نشد ... خدا نخواست که تو از بین بری و تو به دنیا اومدی .... یه شب برای تبریک ما با خانواده ی یاسر اینا اومدیم خونه تون....سیامک و مامانت وقتی تنها میشن ...سیامک از مامانت میپرسه که بچه از کیه؟مامانتم میگه نتیجه ی کار توئه.....که شهروز هم پشت در بوده و میشنوه ...فکرمیکنه پرستوی عزیزش بهش خیانت کرده ...با سیامک دعواش میشه واونا رو از خونه بیرون میکنه ..... خاله م هم میفهمه سیامک چی کار کرده درخواست طلاق میده ... پدرت هم میخواست از مادرت جدا بشه که مادرت و مادرم وبابام جریان رو براش تعریف میکنن و اون هم پرستو رو میبخشه وبرمیگردن سرخونه زندگیشون ... هیچ کس تو اون خونه کاری با تو نداشت .. اما دلشون هم نمیومد از خونه بیرونت کنن برای همین برات پرستار گرفتن تا بزرگ شدی ...





اشکان یه نگاه به من انداخت و گفت :

-خسته نشدی انقدر گریه کردی؟

هق هق رو ازاد کردم .... جیغ بلندی زدم ....بدبختی چه قدر؟؟

بریده بریده گفتم-یاسسسر به خواهر خودشم رَ...رَحم نکرد....پدر و پسر زندگی مو به اتیش کشیدن ....

اشکان-گریه نکن خانوم ...سرنوشت هرکی یه جوره.... من دیگه باید برم نامزدم منتظرمه ... خداحافظ


romangram.com | @romangram_com