#تاوان_دختر_بودن_پارت_55

فقط کافی بود اشک بریزم ...اشک هام گواه همه چیز بودن ...

سلامم رو دادم ... سجده ی طولانی به جا اوردم .... حس میکردم سبک شدم ... به سبکی پری که باد با خودش میبره ... به سبکی سقوط از بلندای برج میلاد ...

من باید قوی میبودم ... تو این راهی که من پا گذاشته بودم ... هنوز خیلی چیزا رو ندیده بودم ...





من-سلام صبح بخیر اقا روزنامه ی نیازمندی هاتون رو میخواستم ....

-بفرمایید ...

پول روزنامه رو پرداخت کردم وبرگشتم به خونه ... دیشب بعد از کلی حرف زدن با خدا نفهمیدم کی خوابم برد ...حتی شام هم نخورده بودم ...صبح قبل از هرچیزی سریع رفتم و روزنامه ی نیازمندیا رو خریدم ... من نباید میایستادم .... دنیا هنوز ادامه داشت بدون توجه به اینکه شاید یکی از مسافراش جا موندن!

در رو باز کردم با کلیدی که ساغر بهم داده بود ...

من- جیـــــــــــــــــــــــ ـــــغ پا شین تنبلا .... پاشین ساغرررررر...شیدااا....ساری ....مازندران ...گیلان .... بدو اتوبوس راه افتادا .....

به ثانیه نکشید ک سه تا زامبی جلوم ظاهر شدن .... ساغر با یه تاپ شلوارک که تاپش با لا رفته بود و تموم دارو ندارش دیده میشد ...

سارینا وشیدا هم تو بغل هم بودن و چشماشونو گشاد کرده بودن ...

بیچاره ها هنگ بودن ....

بعد جند لحظه که موقعیت رو درک کردن حمله کردن به سمتم .... منم با خنده به سمت اشپزخونه رفتم ...

سارینا-آنــــــــــا مازندران و گیلانی بهت نشون بدم که دوتا از کنارت بزنه بیرون!

قهقهه ای زدم و پشت میزغذا خوری ایستادم ...بچه ها میخواستن به سمتم یورش بیاورند که یهو با دیدن میز صبحانه ای که شامل پنیر..کره..مربا..چایی...تخم مرغ نیمرو وابپز و تخم مرغ و گوجه و خیارشور بود اب دهنشون راه افتاد و بدون توجه به من به سمت میز رفتن که صبحانه بخورم که با جیغ من باز میخ شدن سرجاشون...

-بدویین مسواک دستشویی بعد صبحانه .

لب ولوچه شون اویزون شد ....

شیدا- حالا ننه مون نیست تو گیر میدی؟


romangram.com | @romangram_com