#تاوان_دختر_بودن_پارت_49

واینکه بچه رو نمیشه سقت کرد چون 4 ماهشه وما دیر اقدام کردیم وا گه بخواییم هم بخواییم اینکاررو بکنیم به خودمم اسیب میرسه...دکتر گفت که قرص های لاغری رو دیگه مصرف نکنم ....ولی من لج کردم وبدتر از اون قرص ها استفاده کردم حتی گاهی خودمو از پله ها مینداختم پایین وسایل سنگین بلند کردم اما هیچ اتفاقی برای اون بجه نمیوفتاد ..دانشگاه تهران دولتی قبول شدم و حتی سرکلاس ها هم حاضر میشدم هنوز قرصامو میخوردم ..من لجباز تر از این حرفا بودم...شههروز میگه پرخاشگر شدم ....چند باری هم افتادم به جون بردیا و زدمش...میون گریه هاش میگفت همش بخاطراین بچته که منو میزنی ... دیگه محل بردیا نمیذاشتم ...دیگه از ....خوش اخلاق مهربون خبری نبود...عصبی بودم وسرهرچیز کوچیکی داد وبیداد میکردم و خودزنی میکردم هنو امیدوار بودم که این بچه بمیره ....

با بغض سرمو از دفترچه خاطرات بلند کردم ...هواتاریک شده بود سخت میشد نوشته ها رو زیر نور لامپ قد بلند پارک دید نور گوشیمو انداختم رو نوشته و ادامه دادم:

همدمم بخش که ازت قافل شدم ....همدمم بچه به دنیا اومد ...سالم تر ازمن ...حتی مشکل قلبی که دکتر ازش میگفت هم وجود نداشت...حتی دکتر هم متعجب بود ...

کارخدا عجیبه .به کسی که بچه نمیخواد بچه میده و هیچ جوره نمیگیرش ولی کسی که بچه میخواد اصلا انگار نه انگار...

الان دخترم 2 سالشه ....از وقتی به دنیا اومد گذاشتمش خونه مادرشهروز....انگار شهرور براش تعریف کرده بود که جریان چیه ....مامان خودم ومامان شهروز از دستم ناراحت بودن بابت اینک میخواستم بچه و از بین ببرم ولی وقتی سر زایمان برای مدتی قلبم از کار افتاد همه شون از این بچه ی ناخواسته متنفر شدن ...

فردای تولد دخترم مامان شهروز اونو برد پیش خودش ....انگارمیدونست اگه این بچه پیش من باشه از بین میره ...

اسمشو مامان شهروز انتخاب کرد ...اسمشو گذاشت آنا ...یه اسم ترکی ...به معنای :مادر..پایه واساس کارها... میگفت اسم مادرشه و اینکه این دختر شبیه اونه...نمیدونم والا....

شهروز هر هفته با بردیا میره به بجه سر میزنه ...میگفت بردیا اصلا نگاش نمیکنه ....شهروز هم تا میاد به بچه دست بزنه بردیا نمیذاره ...اونم مجبور میشه کلن سمت بجه نره و از همون دور نگاهش کنه ...

شهروز میگفت وقتی بهم گفتن تو ترکم کردی داشتم نابود میشدم ...دوست داشتم بچه رو بکشم ....خوشحالم که بازم برگشتی ...

شهروز اومد برم براش غذا بکشم و به درس های بردیا برسم ....

ما یه خانواده ایم....

ما خوشحالیم ...

دفتر رو بستم ...هق هق میکردم .... مگه تقصیر من بوده؟....مگه من مقصر بودم؟؟...این بود جرمی که همه بخاطرش مثل جزامی ها باهام رفتا میکردن؟...من انقدر نفرت انگیز بودم که مامانم حتی یه بار..حتی یه بار هم مادرانه بغلم نکرده؟...حتی جلوی دوستامم تظاهر به دوست داشتن نمیکرد...دیگه دوستامم فهمیده بودن یه مشکلی هست ولی هیچی نمیگفتن....

گلوم از زور بغض و قلبم از فشار غصه ها داشتن میترکیدن....

ینی نمیتونستن اینجوری برداشت کنن که خدا فرصت داده بهشون تا پدرو مادر خوبی باشن؟

"خدایا یه جیزی بگم ناراحت نشیا....ولی دنیات ته نامردیه .....!!"

اره دنیای خدا اخر نامردیه ....

تلاشی برای پاک کردن اشکام نکردم ...اهسته بلند شدم دیگه نمیخواستم چیزی از اون دفتر لعنت بخونم ...هرچی لازم بود رو فهمیدم ....انداختمش تو صندوق پست و ادرسی روش نوشتم ...حتما به دست مامان میرسه ....

گوشیمو چک کردم هیچ میسکال وپیامی نداشتم ..لبخند تلخی زدم ...چقدر من مهم بودم ...


romangram.com | @romangram_com