#تاوان_دختر_بودن_پارت_46

تو دانشگاه هیچ اتفاقی نیوفتاد ...برگشتنی از جلوی ویترین یه مغازه ای رد شدم... وقتی خودمو دیدم میخواستم همونجا بشینم گریه کنم...چقدر چاق شده بودم...شهروز گفته بود از زن های چاق خوشش نمیاد.... نکنه از من متنفربشه و سرم هوو بیاره؟...

سرعتمو سریع تر کردم تا زود تر برسم خونه...

تصمیم گرفتم برای شام کتلت درست کنم و سرشام باشهروز درمورد خودم صحبت کنم...

باتموم سلیقه میز رو چیدم و منتظر شهروز شدم...

یه ربع بعد صدای خنده اش در خانه پیچید...

-خانومی؟کجایی؟

-بیا تو اشپزخونه اقا.

-به به ببین چه کرده همسرم ..

-بفرمایید غذا .

-بذار دستامو بشورم بیام..

پنج دقیقه بعد وارد اشپزخونه شد و نشست پشت میز و برای خودش غذا کشید...و شوع به خوردن کرد

-هوووم چه کردی خانوم ...خیلی خوشمزه ست...دستت درد نکنه ...

-خواهش میکنم ...کاری نکردم.

شاممون رو تو ارامش تموم خوردیم...سفره رو جمع کردم ...شهروز خواست از جاش بلند شه که گفتم

-نه نرو بشین لطفا کارت دارم.

-امر امر شماست .

منتظر نگاهم کرد ....کمی مکث کردم وگفتم

-اومم شهروز من چاقم؟

شهروز متفکر بهم خیره شد و گفت


romangram.com | @romangram_com