#تاوان_دختر_بودن_پارت_45
اروم چمدونم رو از زیر تخت برداشتم .... .
خداروشکر چمدونم نسبتا بزرگ بود و میتونستم وسایل زیادی با خودم بردارم ..
بیشتر لباسام و وسایل ضروری رو برداشتم و گذاشتم تو چمدون ... باید شناسنامه م رو هم برمیداشتم به سمت اتاق مامانینا راه افتادم ...یادم بود که شناسنامه ها رو گذاشته تو کشوی پا تختی ...شناسنامه م رو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که دفتر خاطرات مامان رو میز توالت باعث شد عقب گرد کنم و اون رو هم بردارم ...
شناسنامه و دفتر رو هم گذاشتم تو چمدون و از خونه اومدم بیرون بدون اینکه حتی نگاهی به اطرافم کنم....
در خونه رو بستم و کلید خونه رو پرت کردم داخل حیاط و راه افتادم ...
دیگه تموم شد.... راه برگشتی هم نیست...من الان دختر تنهام ... پول زیادی هم ندارم شاید حداقل سه ماه رو بتونه جواب بده ....الان من الان جز بی خانمان محسوب میشم ... پوزخندی زدم ... اشکام امون نمیدادن ...دلم میخواست یه جا رو پیدا میکردم تا سرمو بذارم رو زانو هام و گریه کنم به حال خودم....
الان من موندم و من و خدای من....
خدایا کمکم کن....
سوار تاکسی شدم ... و ازش خواستم منو دم یک پارک خیلی دور از اینجا پیاده کنه ...
راننده با تعجب به منو چمدونم نگاه کرد و: استغفرللهی زیر لب گفت
بدون توجه به راننده سوار شدم و سرمو به شیشه تکیه دادم ..
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که ماشین ایستاد کرایه رو حساب کردم و رفتم نشستم رو یه نیمکتی که تو دید کسی نبود...
دفتر خاطرات مامان رو باز کدم و شروع کردم به خوندن....
به نام خدا
امروز به زور بردیا رو از خودم جدا کردم و گذاشتم خونه ی مامان منیر(مادرشوهرم)...پسرم خجالت نمیکشه با این سنش بازم دنبال من گریه میکنه ...الهی مامان قربونش بشه...
romangram.com | @romangram_com