#تاوان_دختر_بودن_پارت_44

یاسر-آنا میخوام برم دبی برای کار.

من-به من چه خب؟

-همینجوری گفتم .

-اهان ..منو میرسونی خونه یا خودم برم؟

-خودم میبرمت .

-وظیفته .

لبخندی رو لبش اومد ولی زود محو شد .

چشمامو بستم تا خودمو تا رسیدن به خونه اماده کنم واسه حرفای خانواده .

یاسر-رسیدیم .

چشمامو باز کردم و بدون اینکه تشکر کنم یا حتی خداحافظی کنم پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم .. اونم گاز داد و رفت .

یه فکری داشتم که چند روز بود منو درگیر خودش کرده بود ... ولی هر چی پیش میرفتم مصمم تر میشدم برای عملی کردن افکارم ...

اروم و متفکر وارد خونه شدم کسی نبود ... خونه درگیر سکوت سنگینی بود ...

با خیال راحت نشستم رو مبل و چشمامو بستم ... همه چیز رو به یاد اوردم اخلاق مامان..بابا....بردیا....یاسر وحرفاش اذیتاش ...همه رو یادم اوردم ...

یه نفس عمیق بلندی کشیدم و برای انجام فکرم بلند شدم .... دیگه راهی نمونده بود ...

منم یه انسانم ... انسانی که غرور داره ...

باید برم ... باید از جایی که منو نمیخوان برم ... من خسته شدم از این پس زدنا از این زخم زبون زدنا ...

من دیگه ادمی نیستم که گنجایش تحمل این همه سختی رو داشته باشه ...

باید برم ...

اشک از چشمام میریخت رو گونه م ... نفس عمیقی کشیدم ... حس کردم تموم وجودم سوخت ...


romangram.com | @romangram_com