#تاوان_دختر_بودن_پارت_39

خدایا مگه نگفتی تو همانند معشوق خود به من مینگری؟

پس چطور راضی شدی؟

چطور؟

ضجه زدم دوست داشتم جیغ بزنم ... میون گریه هام صدای بردیا رو شنیدم :

-چته آنا؟

صدای گریه م قطع شد ... بهش نگاه کردم ..باز تصویر یاسر و اون شب ..باز اون شب و اون شب و اون شب...

اروم ازجام بلند شدم ... رفتم سمتش ...تنفر رو ریختم تو چشمام تو چشماش تعجب بود ... حق داشت تا حالا منو این مدلی ندیده بود ...سینه به سینه ش وایسادم ... دستمو بردم بالا و یه سیلی زدم تو گوش سمت راستش....اروم برگشت نگاهم کرد هیچی نگفت ...یکی دیگه زدم ... بازم هیچی نگفت ...

خم شدم روش و گفتم:

-خیلی بی غیرتی !... حالم ازت بهم میخوره... مقصر همه ی کار ها تویی ... منبع تموم دردای من تویی ... تویی ...کاش تو نبودی ... کاش من نبودم ... کاش ...

هان؟چته؟چیه؟چرا فحش نمیدی؟چرا داد نمیزنی؟چرا هیچی نمیگی؟چرا منو نمیزنی؟چرا مردونگی تو نشونم نمیدی؟زور بازوت کجا رفته داداش؟...چرا نمیزنی دهنمو پر خون کنی؟چرا تو انباری زندونیم نمیکنی برادر؟...چیشده؟زبونت کو؟...بزن...بکش ...زندانی کن ... اینجوری نگاهم نکن...تعجب نکن ... از تعجب بیزارم ...بخاطر اینکه نپرسیدی اون شب کجا بودم ازت متنفرم ...بخاطر اینکه منو ول کردی ازت متنفرم ... تو بی غیرتی .. تو بی ناموسی ... نامردی ... تو ...اصلا تویی وجود نداره ..تو ادم نیستی ... تو کسی نیستی... تو فقط یه ادعای ...

یهو یه طرف صورتم سوخت ... پوزخند تلخی رو صورتم نقش بست ...

-هنوز همونی ... همون سگی که بودی ...

جاری شدن خون رو کنار لبم حس کردم ولی هنوز پوزخند میزدم ... گریه م نگرفته بود ... هیچ حسی نداشتم ..هیچی ... عزیز دردونه ی مامان وبابا همونی بود که همیشه بود ...

بردیا-لیاقت نداری ارومت کنم .

و رفت ...

با این حرفش اتیشم زد ...

خودمو انداختم رو تخت و با گریه گفتم : کاش میفهمیدی ...

با سردرد از خواب بیدارشدم ... گیج و مات نگاهی به اطرافم کردم .. دمر رو تخت خوابیده بودم حس میکردم کمرم داره نصف میشه از وسط ... به سمت اینه رفتم وقتی خودمو دیدم ... تعجب نکردم ...چشمایی قرمز و باد کرده که زیرش کبود بود مثل همیشه ... چشمایی خالی از هر احساسی...مثل شیشه ..پوزخندی زدم ...رفتم دستشویی دست وصورتمو شستم ... امروز دانشگاه داشتم ...

لبخندی زدم ... عاشق رشته م بودم...اگه تا الانم دووم اوردم فقط به خاطر شغلی بود که در اینده خواهم داشت... از امروز باید میرفتم دنبال بیمارستانی که کاراموز بپذیرن ...چشمامو بستم خودمو تصورکردم تو لباس پرستاری ..دلم غنج رفت ... حتی تصورش هم برام شیرین بود...ساعت شیش بود هنوز تا هشت دوساعت وقت داشتم...امروز کلاس ادبیات داشتم و تموم...بعدشم باید میرفتم دنبال کارای کاراموزی... عاشق کلاس ادبیات بودم .. ارامش بخش بود...متن هاش روح نداشتمو نوازش میکرد ... ارومم میکرد ..حداقل برای دوساعت هم از زندگی تلخم جدا میشدم ...شاد میشدم ...شنگول میشدم ... غرق میشدم تو دنیای داستان ها شعرا ... این خوب بود ...نگاهی به جزوه م کردم ...نیم ساعت مطالعه کردم که اگه احیانا پرسید جلو بچه ها ضایع نشم ...


romangram.com | @romangram_com