#تاوان_دختر_بودن_پارت_31
با ترس به در اتاق نگاه میکردم حس میکردم اگه برم توش دیگه بیرون نمیام ... وقتی دیدم با جفتک انداختن کاری از پیش نمیبرم شروع کردم به التماس کردن ...یاسر توروخدا .... تورو قران ..بذار برم..توروخدا ولم کن ... هرکاری بگی برات میکنم فقط ولم کن ...
جون هرکی دوست داری آبرومو نبر... من به جز آبرو چیزی ندارم !
یاسر-وا...یه شب که این حرفا رو نداره بانو !
به در رسیدیم ... قلبم تند میزد ... اشکام میریختن رو صورتم ... فقط از خدا کمک میخواستم ... در رو باز کرد سعی کردم ازش فاصله بگیرم نشد ... هرچی سعی کردم نشد .... پرتم کرد رو تخت ... اطرافمو نگاه کردم تا بلکه یه چیزی پیدا کنم بزنم تو سرش .... ولی هیچی نبود ... هیچ چیزی وجود نداشت جز یه تخت ... تختی که اگه فرار نمیکردم میشد تابوتم ... میشد قبرم ...
به خدا التماس میکردم ..به یاسر التماس میکردم ... ولی انگار کر شده بود ...انگار نمیشنید .... گریه میکردم ...فقط گریه ...
به فحش متوسل شدم ... ولی بازهم بی نتیجه بود ...
روم خیمه زد .. وحشی شده بود ... به لب هام حمله کرد ... درد لبهام به کنار حس میکردم قلبمو دارن تیکه تیکه میکنن ...
گازش گرفتم که یه سیلی محکم به صورتم زد ...
لباسمو از تنم کشید ... حس کردم پوستم اتیش گرفت..
یاسرسرش رو کرد تو موهام و بدنم رو بوکشید ...
یاسر-جووووووووووون چه جوجو ی نازی ...
هولش دادم عقب و نالیدم:
خدا...حواست هست ؟ خدایا...اگه یکم دیرتر کمکم کنی ... نابود میشم
و صدام اوج گرفت:
خـــــــدآ کجایی؟؟
یاسر از روم بلند شد وبا خشونت لباساشو دراورد..سرمو به طرفین تکون دادم ...نه ..نه نباید به اینجا ختم بشه ... نه زندگی من اینجا ختم نمیشه ...
من باید بجنگم ..نه به اینجا ختم نمیشه ...اومدم بلند شم که یاسرخودشو انداخت روم به هر زحمتی بود از زیرش فرار کردم و به سمت در رفتم ..هرچی دستگیره رو بالا پایین کردم فایده نداشت قفل بود ... با ناامیدی سرمو ب در تکیه دادم که یاسر گفت:
-اخرین تلاشت هم نتیجه نداد؟هوم؟با پای خودت بیا وگرنه اگه من بیام درد داره
با بغض بهش نگاه کردم که گفت:
romangram.com | @romangram_com