#تاوان_دختر_بودن_پارت_29

خدمتکار دوتا گیلاس ویسکی برامون اورد من برنداشتم ولی بردیا دوتا شوبرداشت و میخواست بخوره دستشو گرفتم وبا التماس گفتم :

- بردیا خواهش میکنم نخور...

بردیا-صد دفعه گفتم بازهم میگم ...من حد خودمو میدونم ...

با اعصاب خردی دستشو ول کردم وسرجام سنگین ورنگین نشستم ...و حواسمو به اطرافم دادم ..همین جوری داشتم دختر و پسرایی که باهم میرقصیدن رو نگاه میکردم که چشمم به یاسر خرد که با دقت بهم نگاه میکرد هول شدم ونگاهمو ازش گرفتم ...

اشک تو چشماش جمع شده بود و جیغ میزد والتماس میکرد...

-آقا تورو خدا ولم کن ...چی میخوایی ازم ...

-ببین جوجه .... سعی کن اروم باشی خب؟اینجوری به نفعته !

جیغ میزد ضجه میزد و کمک میخواست ولی یه جفت لب صدای جیغشو خفه کرد تو گلوش... یه دختر سوم راهنمایی که هنوز چشم وگوش بسته بود ... نمیتونست درک کنه بوسه یعنی چی!...نمی تونست معنی هم آغوشی رو بفهمه ولی یک گرگ ازش میخواد که با اون باشه ...

دخترک سرشو به طرفین تکون داد خواست فرار کنه ولی نمیتونست ونمیدونست چه طوری ... مرد تلاش میکرد برای بوسیدن دخترک ولی اون سرشو ب هطرفین تکون میداد که مرد عصبانی شد ودخترک رو هل داد به سمت درخت ...دخترک به سرعت از جاش بلند شد وفرار کرد ..ازاون خیابون نحس .... وقتی به سرکوچه شون رسید یه نگاه به خودش کرد....روپوش مدرسه ش پاره شده بود ...کوله پشتیش گلی بود ...

گریه ش شدت گرفت اخه قرار بود داداش بزرگترش بیاد دنبالش .... اخه میدونی اون روز قرار بود ساعت 3 بعد از ظهر روز پنج شنبه تعطیل بشن .... کلاس جبرانی داشت....ولی هرچی صبرکرد داداشش نیومد ... برای همین هم خودش راه افتاد به سمت خونه!

با ترس ولرز پشت سرش رو نگاه کرد کسی نبود ...به سرعت به سمت خونشون رفت وزنگ وزد وقتی وارد خونه شد ...مادرش اومد جلو و وقتی دیدش نذاشت توضیح بده شروع کرد به داد وبیداد که :

- کجا رفته بودی دختره ی هرجایی؟حالا داداشت یه مقدار دیر اومد تو باید سرخود بری این ور واون ور؟ ...برو گمشو تو حموم گند زدی به زندگیم !

دختره شوکه فقط نگاه میکرد که مادرش هلش داد به سمت پله ها ....اروم و شکسته و سرخورده به سمت پله ها رفت وقتی به جلو ی در اتاق داداشش رسید در رو باز کرد و فقط تو چشمای داداشش زل زد ...با نگاهی تلخ و پر از بغض ... فقط نگاه کرد.... داداشش مات و مبهوت خیره شد بهش و خواست چیزی بگه ولی سکوت کرد ...

از اون شب به بعد ... تنگی نفس و افسردگی و سکوت وتنفر به سراغش اومد ...و هیچ کس نپرسید چرا !

بردیا -هویی آنی کجایی تو سه ساعته یاسر داره جلوت بال بال میزنه ... چرا گریه میکنی؟

با ترس به بردیا و بعدش به یاسر نگاه کردم ...به کسایی که چند ساله دنیای منو به اتیش کشیده بودن... توچشماش دقیقا همون چیزی بود که من ازش میترسیدم ... دقیقا حس آشنایی رو بهم القا میکرد ... به بردیا نگاه کردم چشماش سرخ بود و بدنش داغ ... ولی هنوز داشت گیلاس گیلاس میداد بالا ... و یاسرهم با سرخوشی براش ویسکی میریخت تو لیوانش ....بردیا کاملا مست بود ...از کنارم بلند شد ویک راست به طرف کاملیا رفت و باهم به سمت اتاق خواب ها رفتن ... دیگه از ترس نفسم بالا نمیومد ...ولی سعی کردم خونسرد باشم تا نفهمه که میترسم ازش ...

یاسر-میبینم که هنوز جوجه ای !

یا خدا.... یا امام رضا ....بدبخت شدم ..این منو یادشه ... جریان خون تو بدنم قطع شد ... و یخ کرده بودم !

من -هنوز؟مگه شما منو میشناسی؟


romangram.com | @romangram_com