#تاوان_دختر_بودن_پارت_28

بردیا-ببخشید یاسرجان ..خانم ها رو که مشناسی خیلی طولش میدن تا اماده بشن .

زیر لب اسمشو زمزمه کردم ...تمام خاطراتم و چهره ها رو زیر ورو کردم ولی مخم انتن نمیداد ...یه بار ..دوبار...سه بار...هرچی مرور کردم فایده ای نداشت...

با حرکت دست جلوی چشمام به خودم اومدم ...یاسر بود که دستش رو جلوم تکون میداد.

یاسر-کجایی خانمی؟

من-همین دورو اطراف ...

یاسر-من یاسر هستم دوست بردیا ..البته دوست دیرینه ی بردیا ...

من- خوشوقتم منم ...منم ..چیز

بردیا-آنا دوست دختر جدید من .

وبعد چشمکی حواله ی یاسر کرد ...

یاسردستشو اورد جلو ... دستمو گذاشتم تو دستش ....وتوچشماش نگاه کردم ...این چشم ها چقدر اشنا بود ....این همون ...همون ...

یهو با صدای بلندی گفتم :

-یادم اومد ... یادم اومد ...

بردیا با تعجب بهم نگاه کرد وگفت:

-چی رو یادت اومد گلم؟

یاسر دستمو سفت گرفته بود .و ول نمیکرد ..احساس میکردم اونم منو یادشه ... ولی از ته قلبم التماس خدا رو میکردم که منو نشناسه ....

یاسر-میگم شما چقدر اشنا میزنی!...من جایی شما رو ندیدم ؟

من-نه اصلا شما جایی ندیدم.

بردیا ویاسر یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کردن که یعنی خر خودتی ...

یاسر خدمتکار رو صدا کرد تا برامون نوشیدنی بیاره ... از ترس داشتم سکته میکردم ... روی مبلی نشستم ورفتم تو فکر ....تنها ارزوم این بود که یاسر منو نشناسه


romangram.com | @romangram_com