#تاوان_دختر_بودن_پارت_16
سورن-نترس ...من فقط ...فقط داشتم اشکاتو پاک میکردم ....!
من- دست نزن به اشک هام .... نمیخوام بد عادت بشم ... اشک های منو فقط سر استین بلوزم پاک میکنه وبس .....!..... ودر مورد درخواستت جواب من منفیه ...
ودوان دوان از بیمارستان زدم بیرون وبه سورن که داد میزد :
-آنــــــا....اخه چرا ؟؟؟....وایسا حداقل برسونمت !
توجه نکردم ......فقط می خواستم دور شم از سورن وعلاقه ش ....
باید دور میشدم...از سورن و علاقه ش ...از کسی که منو دوست داره .... یه لحظه توی جام وایسادم ...و به این فکرکردم که چقدر حس خوبیه که یکی دوست داشته باشه .... و نگرانت بشه .... من تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم ... بغض تو گلوم سنگین تر شده بود ... دوباره شروع کردم به دویدن ....کنار خیابون میدویدم....افکارم پر شده بود از رفتار بردیا ...مامانم ...بابام ....سورن ... من کی بودم؟...خانواده م کیان؟...کلی علامت سوال تو ذهنم داشت رژه میرفت .... دیگه خسته شدم ...لبه ی جدول نشستم وگوشی مو چک کردم ....بیستا اس ام اس داشتم از الناز ..فاطمه... پگاه ...
پوزخندی رو لبم جا خوش کرد ... از مامانم هیچ خبری نبود .... هه مامان؟..چی هست اصلا؟چقدر خونسرد...چقدر راحت ....بی مسئولیتی تا چه حد اخه؟؟..واقعا اون مادره ؟...میگن مادرا مهربونن ... پس چرا مامان من مهربون نبود؟...یعنی جنس مامان من با بقیه مامانا فرق داشت؟
دوباره بغضم گرفت .... با مشت کوبیدم روی ران پام... وبا حرص گفتم :
-لعنت به تو ...لعنت به تو آنا که انقدر ضعیفی.... چرا عادت نمیکنی به این بی تفاوتی ها ....
گوشیم زنگ خورد...شماره ی بردیا بود .... چشمام از تعجب چهارتا شد ...
با شک وتردید جواب دادم:
-بله؟
-سلام آنا ...کدوم گوری هستی؟
-سلام،این چه وضع حرف زدن؟
-میگم کجایی؟امشب تولدِ مامانِ...یادت که نرفته؟
با دستم کوبیدم تو پیشونیم وگفتم :
-اوه،یادم نبود....!
-هه خسته نباشی خانومی .... بدو برو کادوتو بخر ....لباس هم لازم نکرده بخری خودم برات خریدم..!
با صدایی که توش تعجب موج میزد گفتم:
romangram.com | @romangram_com