#تاوان_بی_گناهی_پارت_99
-الودریا
+سلام خانوم چه خبره ستاره سهیل شدی چندوقتیه پیدات نیست
-نمیخواستم مزاحمت بشم اخه
+وادیونه ای چه حرفه کی گفته تومزاحمی
باصدای پربغضی گفت:
من همچیو میدونم دریا
قلبم هری ریخت پایین
چی رو میدونست
+چی رومیدونی کسی چیزی بهت گفته؟؟؟
-میدونم که ازارسان جداشدی یه چندوقته ایم خودتو توخونه حبس کرده بودی و نمیخواستی کسیو ببینی
باتعجب گفتم:
کی این حرف هارو زده دقیقا
-یه روز میخواستم بیام پیشت که برسام نذاشت،اولش نمیگفت که چرانمیزاره بیام اونجا ولی وقتی خیلی پاپیچش شدم فهمیدم که رابطتت باارسان تموم شده و یه مدت نمیخواستی کسیو ببینی
دستام مشت شد این چرندیات دیگه ازکجا دراومده بود
هرچند جای تعجبم نداشت برسام رفیق فاب ارسان بود
#part-247
باصدایی که ناشی ازاین حرص خوردنا بود گفتم
نه سایه عزیزم هیچکدوم از این حرفاراست نیست درسته که باارسان تموم کردم نه حالم بدشده نه خودمو توخونه حبس کرده بودم
کصافت عوضی ازقصد به برسام اینوگفته که به گوش من برسه بهم بفهمونه که من بدون اون نمیتونم
نذاشتم سایه حرفی بزنه و فرصت فکرکردن بهش رو ندادم
-ایناروبیخیال سایه یه خبرخوب دارم
سایه که انگار غمشو فراموش کرده بود هیجان گرفت
+چی چیشده
-پدرجونم بهوش اومده
یه جیغ بلند کشید که گوشیو از گوشم فاصله دادم باصدای بلند خندیدم
+وااااقعاااا راست میگی خداروشکررر اینکه خیلی عالیه
-اره واقعا عالیم عالی ترش اینکه چندروز دیگه مرخص میشه فردا میره توبخش امشب میخواستم شام دعوتت کنم اینجا قرمه سبزی بادست پخت نجمه خانوم
+جووونم من میمیرم برااین دست پخت نجمه جون الان حاضر میشم میام الکی وقتمو نگیر بوس بای
بدون اینکه اجازه حرفیرو بهم بده گوشی رو قطع کرد
یه دفعه حرفای سایه به سرم هجوم اورد نمیخواستم به این چرندیات فکر کنم و روز خوبم بادیدن یه دخترتوی ماشینش توکافی شاپ به اندازه کافی خراب شده بود
دیگه نمیخواستم بافکر کردن به چرندیاتش حالمو خراب کنم
#part_248
طرفای ساعت 9 بود که زنگ خونه به صدا در اومد...
خودم تو اینه راه رو ورودی نگاه کردم...
یه تونیک قرمز با یه ساپورت مشکی جذب پوشیده بودم...
خوب بود
اولش فکر میکردم فقط سایه است
ولی وقتی سایه وارد شد و پشت سرش برسام فهمیدم که نخیر...
از این خبرا نیست...
با دیدنش ناخوادگاه اخمام رفت تو هم
با سایه گرم ولی با برسام به شدت با سرد خورد کردم، انگار خودشم فهمید که مثله همیشه با من گرم نگرفت..
شب به همین منوال گذشت
با کل کل های سایه و شوخیای و سر به سر گذشتنای برسام...
که واقعا ادم به خنده مینداخت...
منم گاهی اوقات تو بحثشون شرکت میکردم هر چند برسا هر چی سعی میکرد با من حرف بزنه و سر صحبت باز کنه له بن بست میخورد...
موقعه شام بود که منو سایع رفته بودیم به نجمه خانوم کمک کنیم
برسامم رفته بود بیرون با تلفنش حرف بزنه...
سایه همنجوری که داشت دیس برنج میبرد سر میز گفت:
-دریا میشه بری برسام صدا کنی من باید به نجمه خانوم کمک کنم
#part_249
متعجب برگشتم طرفش و گفتم:
-وا خوب خودت برو من به نجمه خانوم کمک میکنم
سایه یه اخم مصنوعی کرد و گفت:
-من حال ندارم خوب، چی میشه حالا تو بری جیگرمممم.
بعد از زدن این حرف اخم که هیچی نیششم شل کرد...
romangram.com | @romangram_com