#تاوان_بی_گناهی_پارت_100

-باشع بابا منم عر عر رفتم تنبل خان...

قبل از اینکه حرفی بزنه به سمت خروجی عمارت رفتم

از در رفتم بیرون، داشتم دنبال برسام میگشتم که دیدم نشسته زیر درخت بید و مجنون داره با موبایلش حرف میزنه

با صدای پایه من به طرفی که من بودم نگاه کرد

-باش فردا بهت زنگ میزنم خبر میدم قربانت خدافظ.

سریع از جاش بلند شد گفت:

-چیزی شده دریا ؟؟

با سرد ترین لحن ممکن گفتم:

-نه چی میخواستی بشه...

بیا شام حاظره

برگشتم برم که صدام کرد

#part_250

-دریا

ایستادم ولی برنگشتم...

-چرا رفتارت با من عوض شده، چرا اینجوری برخورد میکنی...

با حرص برگشتم طرفش و گفتم:

-یعنی تو نمیدونی...

واقعا نمیدونی، برای چی اون چرندیات به سایه گفتی که من حالم من خودم حبس کردم اررررره؟؟؟؟

ل

کلمه های اخرم با داد گفتم، مطمئن

ج

برسام باپشیمونی نگام کردو گفت

-دریا من مقصرنیستم همچی زیر سرارسان اون گذشته ی لعنتیه

باشک نگاهش کردم گفتم

-کدوم گذشته

دستی به موهای پروپشت موهای خرماییش کشیدو گفت

بهتره خودت این مسئله روازیکی بپرسی،پدربزگت که فعلاحالش بده بهتره ازنجمه خانوم بپرسی اون برات گیذشته روتعریف میکنه

-توچرا تعریف نمیکنی؟

باکلافگی گفت

-من نمیتونم بهتره یکی دیگه تعریف کنه

سرمو تکون دادم به سرعت سمت عمارت رفتم و سریع رفتم سمت نجمه خانوم و سایه تاکمکشون کنم

تااخرشب فکرم مشغول حرفای برسام بود....

#part_251

فردا صبح که از خواب بیدارم شدم

سریع پریدم تو حموم

بعد از حموم سریع موهام‌ خشک کردم شروع کردم به اریش کردن...

نمیخواستم پدرجون چیزی از حال خرابم بدونه...

نمیخواستم بفهمه تونستن منو بشکونن، باید ظاهر مو حفظ میکردم...

تند تند یه تیپ مشکی زرد زدم از خونه زدم بیرون...

نجمه خانوم دوست داشت بیاد اما براش کاری پیش اومد و نتونست

بدون صبحونه خوردن از خونه زدم بیرون با سرعت بالا رانندگی میکردم

ذوق زده بودم دیگه...

داشتم پدرجون بعد از چند ماه میدیدم...

بعد از نیم ساعت دم بیمارستان بودم...

ماشین پارک کرده نکرده پیاده شدم رفتم سمت بیمارستان

به سرعت رفتم همون بخشی که پدرجون بستری بود

پرستارا بهم شماره اتاق و گفتن و گفتن دکترش بالا سرشه..

سوالی داشتم میتونم ازش بپرسم

به سمت بهش پا تند کردم به سمت همون اتاقی که پرستار شمارش و گفته بود رفتم..

دستم گذاشتم روی دستگیره..

اروم در باز کردم

دیدمش بعد از این همه مدت، بعد از این همه دوری

تکیه گاه همو دیدم

اشک تو چشمام جمع شده بود..

با صدای در سرش و برگردوند طرف در با دیدن من لبخنده کم جونی زد

همونم برای من غنیمت بود

دستش از هم باز کرد هر چند بی جون ولی من پا تند کردم طرفش و خودم انداختم تو بغلش

انقدر گریه کردم تو بغلش و انقدر اون توی گوشم قربون صدقم میرفت

کلا مکان و زمان از دستم در رفته بود

#part_251

romangram.com | @romangram_com