#تاوان_بی_گناهی_پارت_101




با صدای اهم اهم به خودم اومدم...

برگشتم طرف صدا،

واااای این اینجا چی کار میکنه؟؟؟

همون دکتر که اونروز باهاش حرف زدم،

امروز جذاب تر از اون‌ روز شده بود،

داشت با لبخند داشت منو پدرجون نگاه میکرد

-خوبید جناب پاکزاد؟

پدرحون لبخندی زد دست منو گرفت

-خوبم پسرم، حالا که عروسکم اومده عالیم...

برگشتم بهش نگاه کردم ، لبخندی به صورت پیرش زدم،

ولی نگاه خیره اقای دکترو روی خودم حس میکرد

-بله البته که همین طوره

اومد طرف پدرجون

دستگاه هارو چک میکرد که ازش پرسیدم:

-اقاب دکتر پدربزگم کی مرخص میشن

برگشت زل زد تو چشمام

ووویییی، یه جوری شدم

-تا دوسه روز اینده حتما مرخص میشن خیالتون راحتپ

#part_252



لبخندی به روش زدم تشکر کردم...

به پدرجون نگاه کردم

-ببخشیداااا، اذیتون کردم حالتون خوبه الان؟؟؟

-این چه حرفیه میزنی عزیز دل من، مگه میشه تو باشی و من خوب نباشم..

بازم بغلش کردم

-دلم براتون تنگ شده بود خیلی زیاد

خیلی دوستون دارم

-منم دوست دارم دخترم..

.

تا اخر وقت ملاقات پیش پدرجون موندم

البته با ارام بخش هایی که بهش زده بودن

خوابش برد

پبشونیشو بوسیدم از اتاق اومد بیرون

خواستم به سمت خروجی برم که صدایی از پشت صدام کرد

-خانوم پاکزاد؟؟

برگشت عقب و بازم دکتر جذابمون، جالبه که هنوز اسمشو نمیدونستم...

-بله؟

لبخندی یه وری رو لبش بود که جذاب ترش کرده بود...

واقعا برام جای تعجب داشت که ابن ادم چرا انقدر جذابه

با دستش به بیرون اشاره کرد

-بفرمایید ، میخواستم راجب اقای پاکزاد صحبت کنم

نگران شدم

- اتفاقی افتاده

#part_253



لبخندی اطمینان بخشی زد که ته دلم اروم شد

-نه چه اتفاقی فقط میخوام یه سری مطالب بهتون بگم...

به سمت بیرون بیمارستان رفتیم و زیر یه نیمکت نشستیم

-پدر بزرگتون و خیلی دوست دارید؟

متعجب برگشتم طرفش

-بله، مگه میشه نداشته باشم...

لبخندی زد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم

-خب باید بهتون بگم که یه مدت ایشون به مراقبت احتیاج دارن وباید کاملا توی یک محیط ریلکس زندگی کنن

برگشت طرفم

-متوجه میشد که؟ نباید هیچ استرس و اضطرابی داشته باشه

درسته سرشون ضربه دبده و حال قلبشونم زیاد خوب نیست

با وحشت برگشتم طرفش

-یعنی چی؟


romangram.com | @romangram_com