#تاوان_بی_گناهی_پارت_96


صدای بم و مردونه ای اجازه ورود داد

-بفرماید..

درباز کردم وارد شدم...

بر خلاف تصورم که الان یه پیر مرد شصت ساله میبینم یه پسر سی ساله با موهای مشکی پر پشت که مدل جدید کوتاه شد بود

با یه صورت کامل مردونه و چشمایی مشکی کشید یه ته ریش مرتب

میشد گفت جذاب بود...

ولی به من چه؟؟؟

-سلام

به مبل روبه روش اشاره کرد و گفت:

-سلام بفرماید خانوم

نشستم روی مبل کیفم گذاشتم روی پام

- چند دقیقه پیش با من تماس گرفتن گفتن که بیام اینجا مثله اینکه پدربزگم به هوش اومده

با گیجی گفت:

-پدر برزگتون؟؟

-بله اقای پاکزاد

-اووو بله اول اینکه باید بهتون تبریک بگم برای این اتفاق خوب و دوم اینکه فردا ایشون به بخش منتقل میشن و مشکل خاصی ندارن بغیر از پاشون که شکسته و اونم بعد از یه مدت کوتاه خوب میشه

لبم گزیدم واقعا نمیتونسم حالم بیان کنم...

اینکه تکیه گاه زندگیم برگشته...

دوبارع پشتمه، هیچ کسی نمیتونه اذیتم کنه... چون نمیزاره کسی به دوردونش اسیبی بزنه...

با دیدن یه دسما کاغدی جلوی روم به خودم اومدم

دکتر دقیقا روبه روی من نشسته بود و یه دسمال به طرفم گرفته بود...

با تجعب نگاهش کردم که گفت:

-اشکاتونو پا کنید..

تازه به خودم اومدم صورتم خیس خیس بود

ولی حالم توپ توپ خیلی خیلی حس خوبی داشتم

حسی که هیچ احدی نمیتونست خرابش کنه...

دلا شدم دستمال از دکتره بگیرکه استین مانتم بالا رفت و باند دور دستم نمایان شد



دکتر متعجب به دستم زل زد بود..

سریع دستمال ازش گرفتم استین مانتوم اوردم پایین...

با صدای ارومی پرسید

-اتفاقی افتاده خانوم پاکزاد..؟؟؟

چقدر فضوله،به تو چه اخه...

والا بخدا

-نه چیز خاصی نیست...

با اینکه این حرف زدم ولی بازم داشت مشکوک نگاهم میکرد...

برای این که بحث عوش کنم گفتم:

-نمیشه الان پدربزرگم رو بیبنم..؟؟

پاش انداخت روی اونیکی خیلی شیک نشست با خونسردی رو به من گفت:

-خیر الان نمیشه ببنیدش...

فردا که به بخش منتقل شده اون موقعه اجازه ملاقت دارن...

سری تکون دادم با کمی مکث از جام بلند شدم

دکترم با بلندشدن من بلند شد...

کیف انداختم روی شونم...

سعی کردم لبخند بزنم

-ممنون با اجازتون

لبخندی زد که خیلی به صورت جذابش می اومد

-خواهش میکنم خانوم روز بخیر

-روز خوش

با گفتن این حرف سریع از اتاقش زدم بیرون

عوضی تا لحظه اخرم داشت مشکوک نگاهم میکرد...

#part_242



پدرجون که اجازه نمیدادن ببینم...

از بیمارستان زدم بیرون...

سر راهم یه دسته گل خریدم با یه جعبه شیرینی...

بعد از این اتفاق های نحس یکم شادی من به کجای دنیا بر میخورد...

تو ماشین نشسته بودم منتظر بودم که چراغ سبز بشه...

لبخند یه لحظه از روی لبام پاک نمیشد، خیلی خوشحال بود خیلی زیاد...


romangram.com | @romangram_com