#تاوان_بی_گناهی_پارت_88


-نمیدونم سایه مستخدم خونه ارسان بود گفت ارسان حالش بده...

دادزد

-خوب خره چرا از اول نمیگیی چی شده چرا خالش خوب نیست...؟!؟!

-نمیدونم سایه، نمیدونم بخدا فقط برو بیبینم چه خاکی به سرم شده برو فقط

ادرس و دادم به سایه خودمم مثله این دیوونه ها شروع کردم به خوردن ناخونام...

سایه جلوی درخونه ارسان نگه داشت...

سریع از ماشین پیادن شدم

رفتم سمت آیفون دستمو گذاشتم روش تا در و باز کنن

همون لحظه در با صدای تیکی باز شد

روبه سایه که هاج واج منو نگاه میکرد گفتم:

-سایه برو تو نمیخواد بیای تو برو بهت خبر میدم

با استرس جواب داد

-نمیشه که دست تنها میمونی، من اگه برم از نگرانی میمیرم

#part_223



-نگران نباش قول میدم بهت زنگ بزنم قول میدم...

-خوب چه اصراریه من میمونم دیگه

واقعا خودمم نمیدونستم که چرا انقدر اسرار به رفتن سایه دارم واقعا نمیدونستم...

-برو سایه دیگه ام حرف نزن

و در پشت سرم بستم...

اجازه حرف زدن بهش ندادم

میشنیدم که از پشت در فوشم میاد

ولی من با استرس دویدم سمت خونه ارسان...

در باز کردم ، نفس نفس میزدم هیچ خبری نبود...

تمام چراغای حال خاموش بود...

یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم...

با صدای بلند لیلا خانوم رو صدا زدم

ولی هیچ جوابی نشنیدم....

ارسان و صدا زدم

بازم هیچی...

دیگه داشتم ناامید میشدم که صدای پایی از طبقه بالا اومد

دقایقی بعد ارسان خیلی شیک و تمیز روی پله ها ایستاده بود...

#part_224



یه تیشرت مشکی جذب تنش بود با یه شلوار لی مشکی...

دستاشو کرده بود توی جیبش و با غرور داشت منو نگاه میکرد...

همون چند پله‌ی باقی مونده رو طی مرد اومد پایین فاصله منو خودش و به هیچ رسوند...

دقیقا روبه رو ایستاده بود...

با تعجب،گنگی، گیجی....

داشتم نگاهش میکرد تا حداقل بگه این جریان چیه..؟

من برای چی اینجام اونکه حالش خوبه...

زل زده بودم بهش که شاید یه توضیحی بده

ولی دیدم انگار نه انگار...

-میشه دقیقا بگی برای چی منو کشیدی اینجا...؟!

پوزخندشو پر رنگ تر کرد...

دستشو انداخت دور کمرم منوکشید سمت خودش به سمت پله ها برد...

دستمو گذاشتم روی سینه‌اش که ازش فاصله بگیرم ولی حلقه‌ی دستشو تنگ تر کرد...

-برای چی منو کشوندی اینجا الان داری چی کار میکنی...؟؟؟

-هیچی عزیزم میخوام از دلت در بیارم برای رفتار زشت اون روزم ازت عذرخواهی کنم

هاج واج داشتم نگاهش میکردم...

یه تای ابروم دادم بالا...

-باور کنم؟؟

اینبار لبخندزد

-میله خودته عزیزم

منو برد طبقه‌ی بالا روی میز پر از میوه نوشیدنی، انواع سالادی میوه،بستنی.....

خلاصه همچی بود

منو برد رپی صندلی روبه روی اون میز نشوند خودشم نشست روبه روم

بهم تعارف کرد

#part_225


romangram.com | @romangram_com