#تاوان_بی_گناهی_پارت_79

سرمو روی میز گذاشتم بادستام روی سرمو گرفتم

دراتاق باز شد

و باز هم استرس،استرس،استرس

صدای قدم های کسیو حس کردم که داخل اتاق شد

سرمو بالا نیوردم یعنی نمیتونستم سخت بود برام...

چند لحضه صدای پچ پچ های کسی اومد و دربسته شد

احتمال دادم پرتواز اتاق خارج شدم

صدای قدم های کسی که بهم نزدیک ترمیشد استرسمو بیشتر میکرد

استرس دلشوره و اصطراب لحضه ای راحتم نمیذاشت

احساس میکردم کسی روی صندلی روبه رویم نشست

دستام میلرزید

نم اشکو تو چشمام حس کردم

-انقدر ازم متنفری که حتی توچشمامم نگاه نمیکنی

بااین حرف راتین بغض بود که به گلوم فشار میورد

-دریا یعنی‌جدی جدی نمیخوای نگام کنی؟سرتو بلند کن نذار بیشتر از این ازخودم متنفر بشم دریا خواهش میکنم

باحرفایی که زد از خودم متنفر شدم

به خوبی بغض صداشو حس میکردم

لرزش صدای مردونش اعصابمو داغون تر میکرد

تصمیم گرفتم سرمو بلند کنم تا بیشتر از این عذابش ندم هرچند برام سخت بود

#part_203

سرمو بلند کردم

دستامو بهم گره زدم

نگاهمو به میز دوختم

-دریا

بغض صداش رو اعصابم بود

انگار روی نگاهم چسب ریخته بودن نمیتونستم سرمو بلند کنم بهش نگاه کنم

بعد چند لحضه که برامن چند قرن گذشت نگاهمو به سختی از میز گرفتم

صورت لاغر چشمایی گود موهای قهوه ای رنگش که همیشه به صورت مرتب روی پیشونیش بود الان مرتب نبود بلند شده بود تاشونش بود

چشمای طوسیش که همیشه شیطنت توش موج میزد الان بی روح بیروح بود

انقدر از دیدن این قیافه راتین شکه شدم که دستمو گذاشتم روی صورتمو هیییینی کشیدم

راتین توچیکار کردی....

وبازهم

بغض بغض بغض

-حالت خوبه دریا؟

لبخند ماتی روی صورتش بود که از صدتا گریه بیصدا هم بدتر بود

خیره شده بودم بهش

یعنی این راتینه؟

همون همبازی همیشگیم

همونی که از بچگی تاالان پشتم بوده

هیجوره باورم نمیشد این همون راتین باشه

-دریا منو شاید تایه ماه دیگه اعدام کنن نمیخوای صداتو بشنوم اره؟میخوای بیشتر ازاینا زجرم بدی

ازکلمه ی اعدام یجوری شدم

یعنی راتین میخواد اعدام شه

وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم اشک هایی که پی در پی روی گونه هام بودو پنهان کنم

-لعنت به منه عوضی که باعث شدم اشک تو در بیاد لـــعـــنـــت به من

-راتین

-جونم دریا جانم عزیزم میدونی چند وقته صداتو نشنیدم

جلوی هق هقمو بادستم گرفتم

#part_204

-دریا جان اگه من گفتم بیای اینجا نگفتم بیای که عذابت بدم من میخواستم که یه حقیقتایی برات روشن بشه لازمه بدونی

به اینجای حرفش که رسید لحضه ای مکث کرد متوجه شدم داره از ریزش اشکاش جلو گیری میکنه

-دریا من اون ادمی نیستم که توفکر میکنی ،من از قصد پدرجونو هل ندادم توهیچی از زندگی لعنتی من نمیدونی اخه

اروم گفتم

-خوب منم امروز اومدم اینجا که بدونم

-هرچقدر کمتر بدونی برات بهتره من نمیخوام توهم وارد این منجلاب لعنتی زندگیم بشی فقط اینو بدون اون شیشه تو ماشینم جاساز کرده بودم به ارواح خاک عمو زنعمو من روحمم از این قضیه خبر نداره

سرشو پایین انداخت که نبینم ولی دیدم...

دیدم اشکهایی که اروم از گونه هاش سرمیخورد روی میز میریخت

-من حداکثر تا یک ماه دیگه اعدام میشم

زندگی من اونجوری نبود که توفکر میکنی

شاید بعد مرگ من خیلی چیزاروبفهمی

romangram.com | @romangram_com