#تاوان_بی_گناهی_پارت_72


تمام تنم میلرزید

با بغض که باعث شدم صدام وحشتناک بلرزه گفتم:

_ارسان یه دقیقه مهلت بده به من خواهش بزار حرف بزنم...

همچی نگام کرد که نزدیک بود خودمو خیس کنم

رگای گردن و پیشونیش همه زده بود بیرون...

صورتش ازاین قرمز تر نمیشد...

هوارکشید

_حــرف...چه حرفی داری که بزنی اخه..روتم میشه حرف بزنی جالب به خداااا

دستام و گذاشت روی گوشام و درخالی که اشکم ازچشمم میچکید گفتم:

_داد نزن..تروخدا فقط داد نزن...

_دادنزنم..چه طوری اخه خودت بگو خودت بگو جای من بودی چه غلطی میکردی لعنتی خودت بگوووو

اشکام همینجوری مثله سیل ازچشمام رون بود...

به طرفم اومد...

از ترسم توخودم جمع شدم..

نفس عمیقی کشید مشت شدن دستاشو دیدم

دلیل کلافیگیشو فهمیدم

#part_186



همیشه اینجور مواقعه میخواست بغلم کنه

اما حالا نمیدونم دلخور بود یا عصبی شایدم هر دوش... ولی هرچی که بود اینکارو نکرد مثله همیشه‌...

سرشو اورد کنار گوشم اروم با صدای به شدت بمی گفت:

_گریه نکن کوچولو...گریه نکن

درعوضش فکر کن الان من کجای این زندگی ام‌...

شاید درست ترش اینه من کجایی زندگی توام تصمیم بگیر

بفهم با خودت چندچندی...

اون موقعه بیا سراغ من

بیا با من

اونروز بعداز زدن این حرفا انقدر تو شک بودم که اصلا نفهمیدم کی از درخونه رفت بیرون...

***

دوروز داره از اون موقعه میگذره...

بماند که بعداز رفتنش یه ساعت فقط توشک بودم...

ولی الان دارم فکر میکنم

مهم نیست برام چقدر طول بکشه

مهم اینه که بااین احساس که جدیدا پیدا کردم کنار بیام...

براش اسم پیدا کنم...

بدونم با خودم چندچندم بدونم از زندگیم چی میخوام

دست بردارم از این احساسات ضد و نقیض...

فقط وقتی به ارسان زنگ میزنم..

که...

با خودم

با احساساتم

بااین حسی که تازه داره به وجود میاد...

کنار اومده باشم

#part_187



دیشب پرتو زنگ زد و گفت که برای سه روز دیگه قرار ملاقات گرفته...

دلم میخواد برم...

برم حرفاشو بشنوم...

یه طرفه به قاضی نرم...

شاید یه حرفایی برای گفتن داشته باشه...

شاید که نه مطمئنا..!

سرمیز صبحانه نشسته بودم فقط داشتم با صبحانم بازی میکردم

نجمه از اشپزخونه اومد بیرون گفت:

_خانوم چیزی احتیاج نداری....

اما با دیدن میز صبحانه ای که تقریبا دست نخورده بود سکوت کرد...

کنارم نشست دست سردم و گرفت تو دستش و گفت:

_دریا،دخترم حالت خوبه؟؟چرا چند روز هیچی نمیخوری...

همینجوری که خیره به ظرف صبحانم بودم گفتم:

_اشتها ندارم نجمه خانوم


romangram.com | @romangram_com