#تاوان_بی_گناهی_پارت_70
_حالا کی دعوت کرد خوشگــــلم....
حق به جانب جواب داد
_خودم، من احتیاجی به دعوت ندارم شب میبینمت نفله...فعلا
بعداز این حرفش سریع تلفن و قطع کرد و اجازه حرف زدن به من نداد...
خندیدم و سرمو تکون دادم گوشیو گذاشتم تو کیفم و به سمت بیمارستان راه افتادم...
***
بالای سر پدرجون ایستاده بودم دستی به موهای سفیدش کشیدم...
اهی عمیق کشیدم...
دلم برای لبخنداش تنگ شده بود...
انگار این زندگی با من سر جنگ داره هرکی رو که دوسش دارم یه نحوی ازم میگیره...
بغضی که اندارهی یه سیب توی گلم جاخوش کرده بود رو قورت دادم...
نتیجهش شد یه قطره اشک که چکید روی گونم...
با دستم سریع پاکش کردم ، دوست نداشت بالای سر پدرجون اینجوری گریه کنم...
دست پدرجون گرفتم توی دستم ارو گفتم:
_پدرجون، زودتر خوب بشید خواهش میکنم ازتون شما تنها خانواده من هستید...
یه چیز توی وجودم داد زد:
- پس راتین چی انقدر بی انصاف نباش هرچی که باشه هرکاری کرده باشه بارم پسر عموته...
شقیقه هامو با دستام فشار دادم..
لعنتی به این بدخت بدم فرستادم بعداز بوسیدن دست پدرجون از ای سی یو زدم بیرون...
سریع گان توی تنم رو، تنم کندم و به سمت خروجی بیمارستان رفتم...
طاقت هوای خفه اونجارو نداشتم...
از بیمارستان که اومدم بیرون چندتا نفس عمیق کشیدم یکم هوای ازاد که بهم خورد حالم بهتر شد....
***
توی ماشین نشستم دستی به موهام که از شال بیرون زده بود کشیدم....
داشتم ماشین و روشن میکردم...
گوشیم دوباره زنگ خورد...به هوایی اینکه سایهس گوشیمو برداشتم با خنده گفتم:
_بنال بیبینم باز چی میگی...؟؟؟
ولی باصدایی که اون ور خط شندیدم تمام تنم یخ زد...
زیر پلکم پرید...
نمیدونم این علائم برای چی بود..
ولی اینو میدونم که الان آمادگی شنیدن صداشو نداشتم
_دریا دریا تروخدا قطع نکن با بدبختی ازشون اجازه گرفتم که بهت زنگ بزنم خواش میکنم ازت....
ناخداگه صدا رفت بالا..
_برای چی به من زنگ زدی هاااان...من حرفی ندارم با توبزنم
صداش پراز التماس بود..پراز خواهش که از راتین مغرور بعید بود خیلی بعید
_تروخدا دریا خواهش میکنم ازت،قطع نکن باید باهات حرف بزنم خواهش میکنم...
دادزدم..
_من حرفی ندارم با تو بزنم نمیفهمی یا خودت و زدی به نفهمی...؟؟؟!!!
صداش پر از عجز بود...
_میدونم،میدونم دوست نداری صدامم بشنویی میدونم حالت از من بهم میخوره ولی ترو خدا یه دقیقه به حرفم گوش بده...
سکوت کردم خوب منم ادم بودم...
هرکاری کن کرده باشه بارم دلم برای این لحن پر از عجز و ناله سوخت...
خودش فهمید سکوتم به معنیه اینکه حرفتو بزن...
فکر کنم برای اینکه نظرم عوض نشه تند تند شروع کرد به حرف زدن...
_دریا جان.. به خدا همه رو میدونم میدونم حالت از من بهم میخوره ولی من باید بیبینمت میدونم الان میگی چقدر پروام ولی بخدا دریا چاره ای ندارم...
صدبار برات پیغام فرستادم جواب ندادی...
فقط یه ربع بیا، خواهش میکنم بیا باید باهات حرف بزنم رو در رو
نفسمو دادم محکم دادم بیرون باید به خودم مسلط باشم....
چشمامو بستم باز کردم سعی کردم صدام نلرزه
_چرا باید به حرفای بی سر وته تو گوش بدم هااان؟ خودت بگو چرا باید بهت اطمینان کنم... مگه تو راهی برام گذاشتی...
صدای اه مانندشو شنیدم ولی اهمیت ندادم...
_هرچی بگی حق داری میدونم خودم همه چی رو میدونم...میدونم که چقدر کصافتم...ولی.. ولی بخاطره همه اون روزهای خوبمون، بخاطره همه لحظه های خوبی که باهم داشتیم فقط یه بار یه بار بیا بیبنمت من اینجا دستم بستس...
_چرا؟!
_چی چرا؟!
_چرا میخوای منو بیبینی... مگه با دیدن من چه اتفافی ممکنه برات بیوفته...
سرنوشتت عوض میشه..یا گندکاریاتو لاپوشونی میکنی
romangram.com | @romangram_com