#تاوان_بی_گناهی_پارت_69

سرم و بلند کردم برای اینکه فکر نکنه کم اوردم پرو جواب دادم...

_قهر مال بچه هاس خیر قهر نیستم...

سرش واورد پایین تر و صداش اروم ترو بم تر شده بود...

_پس اگه قهر نیستی چرا اومدی اینجا نشستی نگامم نمیکنی...؟؟؟

شونه ای بالا انداختم

_همینجوری.... واسه تنوع



سرش و بازم اورد پایین تر دیکه نوک بینی هامون مماس باهم بود...

لبخنده محوی رو لبش بود

این نامردی بود که اینجوری من مقابلش کم می اوردم اونم ازاین موقعیت سواستفاده میکرد...

نامرده دیگه...

_هوووم، که واسه تنوعه اره...؟؟؟

یه تای ابرومو فرستادم بالا سعی کردم لبخنده پت و پهنی که داشت روی لبم ظاهر میشد پنهان کنم...

_اره...

نگاش پراز شیطنت و بدجنسی بود...

_باش خودت خواستی...

با گیجی نگاش کردم تا شاید بتونم منظورشو بفهمم تا به خودم بیام و منظورشو بفهمم لباش روی لبام بود....

این دومین بار بود...

هیچ حس بدی به اینکار نداشتم... قائدتن باید داشته باشم ولی ندارم...

اینکار برام پراز لذت و ارامشه...

یه دستش و گذاشت پشت کمرم یه دست دیگشو کرد توی موهام....

توی عطر تنش هل شدم...

دستمو حلقه کردم دور گردنش و منم باهاش همراه شدم ....

نمیدونم چقدر گذشته بود که هردومون نفس نفس میزدیم یه بوسه کوچیک روی لبم زد و ازم جداشد

پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و با صدای خماری گفت:

_که واسه تنوع اره...؟؟؟!!!

دیگه نتونستم خودم و نگه دارم بلند زدم زیر خنده...

غش غش خندیدم



لبخندی محوی رو لباش بود به خنده‌ی بلند من نگاه میکرد..

خندم که بند اومد منو کشید توی بغلش و سرمو گذاشت روی سینش

گیره موهامو باز کرد همنجوری که مشغول بازی با موهام بود گفت:

- حالا بگو بیبنم گرسنت هست یا نه؟؟؟

بینیمو خیلی غیر عادی مالیدم به سینه‌ی ستبرش و عطر خوش بوش و یه بار دیگه بود کردم و گفتم: -اهوم، خیلی زیاد

منو کشید از بغلش بیرون و با تعجب به زل زد توی چشماشم....

-واقعاااا!!!!پس چرا هیچی نمیگی پاشو بریم یه چیزی بخور خوب کوچلوی من...

لبخندی بهش زدم رفتیم باهم توی اشپزخونه مثله اینکه لیلا خانوم از قبل غذا درست کرده بود...

با کمک ارسان ظرفارو چیدیم روی میز کلی بهم خوش گذشت اون شب...

یکی از بهترین شام هایی بود که توی طول عمرم خورده بودم....

اخرشب ارسان منو رسوند...

کلید ماشینمم گرفت و گفت

"فردا یکی رو میفرستم براش داره برات بیارتش..."

وباز منو غرق در لذتی کرد که غیرقابل وصف بود...

بی جنبه ام دیگه...



فردا اون روز با بدن درد از خواب بیدار شدم...

شب خوب نخوابیده بودم برای همین اینطوری شده بود...

نزدیکای ظهر یکی از طرف ارسان ماشینم و اورد گذاشت تو پارکینگ خونه...

موقعه ناهارم با ارسان حرف زدم یکم ولی چون یه جلسه مهم داشت سریع صحبتمنو قطع کردیم...

ناهارم که خوردم تصمیم گرفتم برم دیدن پدرجون...

یه تیپ ساده و معمولی زدم به سمت بیمارستان راه افتاد...

****

نزدیکای بیمارستان بودم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاش کنم برش داشتم

هنوز الو نگفته بودم که صدای جیغ سایه از اون ور خط بلندشد...

_ایشالله بمیری تو کفن بیبنمت...ایشالله بی شوهر بمونی... ایشالله همه موهات بریز کچل بشی زشت بشی دیگه هیشکی نگات نکنه، کدوم قطعه بهشت زهرایی این چند وقت که خبری ازت نیست هاااااا؟؟؟؟

گوشیو از گوشم فاصله دادم و غش غش زدم زیر خنده...

تمام کلمه هاشو با حرص و غضب بیان میکرد و مطمئن بودم که الانم گونه هاش از حرصی که میخوره سرخ شده...

وقتی دید دارم میخندم حرصش بیشتر شد...

_زهر عقرب، مبخندی ور پریده دارم برات یه تپلش دارم برات وایسا فقط امشب که اومدم خونتون حالیت میکنم بلا گرفته...

ماشین و روبه روی بیمارستان پارک کردم از ماشین پیاده شدم

romangram.com | @romangram_com