#تاوان_بی_گناهی_پارت_7

_رااااتین؟؟

_هوووم

صدام و بردم بالا تقریبا جیغ زدم

_راااااااااااتین؟؟؟؟؟؟

بیچاره یه متر از جاش پرید، با صورت ترسیده داشت منو نگاه میکرد منم اصلا به روی خودم نیوردم یه لبخند خوشگل زدم خانومانه تکیه دادم به مبل وقتی به خودش اومد اخماشو به شدت کشید توهم و با صدای که عصبانیت وخشم توش موج میزد گفت



_چیه؟؟؟ چرا اینجوری صدام میکنی؟؟!!!

_اروم صدات کردم محل ندادی خوووب

_پووووف خیلی خوب بگو بیبینم چی شده مشکلت چیه؟؟؟

_میخوام باهات حرف بزنم

_راجب چی؟؟

_راجب همون قضیه ای که یه مدت ازمن دلخوری و محل نمیدی....

_من از دستت دلخور نیس....

نذاشتم حرفش تموم بشه پریدم تو حرفش

_باشه این الان مهم نیس که تو ازمن دلخوری یانه؟ فقط میخوام باهات راجب همون مسئله حرف بزنم

_اوکی،میشنوم

_چندروز پیش پدربزرگمون اومده بود اینجا....

اخماشو کشید توهم با لحن جدی گفت:

_اینجا؟ کی؟ چرا به من نگفتی ؟ چی بهت گفت؟.......

#part_27



_چیه؟؟؟ چرا اینجوری صدام میکنی؟؟!!!

_اروم صدات کردم محل ندادی خوووب

_پووووف خیلی خوب بگو بیبینم چی شده مشکلت چیه؟؟؟

_میخوام باهات حرف بزنم

_راجب چی؟؟

_راجب همون قضیه ای که یه مدت ازمن دلخوری و محل نمیدی....

_من از دستت دلخور نیس....

نذاشتم حرفش تموم بشه پریدم تو حرفش

_باشه این الان مهم نیس که تو ازمن دلخوری یانه؟ فقط میخوام باهات راجب همون مسئله حرف بزنم

_اوکی،میشنوم

_چندروز پیش پدربزرگمون اومده بود اینجا....

اخماشو کشید توهم با لحن جدی گفت:

_اینجا؟ کی؟ چرا به من نگفتی ؟ چی بهت گفت؟.......

پوووف کشداری کشیدمو چشمامو تو حدقه گردوندم

_نپر وسط حرفم بزارحرفمو بزنم، اره اومده بود اینجا که منو راضی کنه بریم بااون زندگی کنیم یه سری حرفای دیگم زد که همش مربوط میشد به گذشته راجب مامان و بابا و عمو زنعمو،به هرحال بگذریم باشنیدن حرفاش،راجب عذابی که حرف میزدو پشیمونی که داشت قانعم کرد که به رفتن به اونجا فکرکنم سه روزم ازش مهلت خواستم و تا صمیمو بگیرم ولی....

_خب؟ولی چی؟

نفسمو فوت کردم توچشماش خیره شدم



_بااینکه هنوز دلم باهاش صاف نشده ولی قبوله فقط به یه شرط؟

راتین که معلوم بود خیلی خوشحال شده بایه لبخند بزرگ گفت

_چه شرطی؟

#part_28

_هم من میدونم هم تو که از بابا اجازه گرفته بودم تا درسم که تموم شد امتحان بدم و اگه قبول شدم بورسیه گرفتم برم خارج از کشور تحصیل کنم

_خب؟

_من میخواستم اونجام بهم اجازه بدن که درسمو خارج از کشور ادامه بدم همینجوری که میخواستم

_اوکی موردی نیست تازه پدرجون میتونه کمکت کنه

با این حرفش نمیدونم خوش حال شدم یا ناراحت من هنوز با اون مرد کنار نیومده بودم و حالا برم چی بگم برم بگم من میخوام برم خارج برای تحصیل و تو کمکم کن اگه قبول نکرد چی.....؟!

صدای توی ذهنم گفت(آخه اون مرد همچی ادمیه اونی که تقریبا داشت التماست میکرد باهاش زندگی کنی) سرمو تکون دادم تا یه مدت ازشر این افکار مزاحم راحت باشم به راتین نگاه کردم دیدم هنوز نگاهش رومنه داره با کنجکاویی نگام میکنه

_نمیدونم چی بگم...اگه قبول نکنه چی؟؟؟

راتین بالحن بی تفاوتی و بیخیالی که کم ترازش دیده بودم گفت

_برای چی قبول نکنه اون خودش ازمون خواسته بریم پیشش زندگی کنیم پس باید پای همه چیزش بایسته.....

بعدشم با بی قیدی شونه ای بالا انداخت متعجب زل زدم بودم بهش اخه تاحالا همچی لحنی ازش ندیده بودم

تعجب کرده بودم در حد مـــــــــرگ!!!!!

_این چه طرز حرف زدن آخه؟؟؟؟؟؟

_چی گفتم مگه اون که یه پاش لبه گوره اون همه پول و ثروت و میخواد چی کارکنه؟؟؟

#part_29

متعجب تراز قبل گفتم

_رااااااااتین؟؟؟؟؟

_چیه خوب چی گفتم مگه حقیقت دیگه...!!!

romangram.com | @romangram_com