#تاوان_بی_گناهی_پارت_6


صداش از لایه دندونای کلیدشدش بیرون اومد

_هرچی دلت خواست بارم کردی ولی اشکال نداره منم بعدا تلافیش و سرت در میارم حواستو جمع کن

بعدازاین حرفش که منو تا مرز قبض روح شدن برد، در کمال ناباوری لاله ی گوشمو بوسید..

بازوهامو ول کرد وبه سرعت به سمت اتاقش رفت درو بهم کوبید که از صداش شیشه های خونه ام لرزید من که جای خود دارم

****



تنهاتوی اتاقم نشسته بودم ؛ چقدره بده که ماهیچ کسی رو نداریم که بهمون سر بزنه یا سراغی ازمون بگیره....

پوف کشداری کشیدم رو تخت داز کشیدم؛ ذهنم رفت پیش "راتین" الان سه روز از اون اتفاق میگذره ولی راتین یه کلمه ام بامن حرف نزده یه جورایی شدیم "جن" و" بسم الله" هروقت منو میبینه سریع میره تو اتاقش که باهم، همکلام نشیم حتی شام ناهارشم توی اتاقش میخوره الانم معلوم نیستش که کجا رفته از صبح از خونه زده بیرون تا الان برنگشته....،

توی افکارم غرق بودم که باصدای زنگ به خودم اومدم؛ یعنی کی میتونه باشه عجیبه راتین که کلید داره!!!

شونه ای بابیخیالی بالا انداختم رفتم درو باز کنم....

خونه ما حیاط داره یه خونه حیاط داره دو طبقه ی قدیمی توی یه محله با بافت قدیمی ولی هرچی باشه من دوسش دارم .....

با فکری اینکه راتین پشت دره مانتو تنم نکردم چون لباسم یه تونیک تقریبا آستین بلند بود فقط یه شال روی سرم انداختم اونم چون میخواستم برم جلوی در..

رفتم توی حیاط؛دوباره صدای زنگ بلند شد سریع پا تند کردم درحالی که درو باز میکردم غرغر کردم

_تومگه کلید نداری زنگ میزنی،توکه همیشه باخودت کلید میب...

بادیدت شخصی که پشت در بود حرف توی دهنم ماسید این اینجا چی میخواد...

حتما با"راتین" کارداره چون من که قبلا بهش گفتم نمیخوام ببینمش...

خیلی غیر عادی شالمو جلو تر کشیدم درحالی که صدامو صاف میکردم گفتم:

_سلام،خوب هستین؟ بخشید اگه با راتین کار دارید باید بهتون بگم که نیستش

قبلا از اینکه من ادامه حرفمو بگم پرید بین حرفم

_علیک سلام دخترجان، تو چراانقدر هولی اجازه بدم منم صحبت کنم، باراتین کارندارم اومدم با خودت صحبت کنم....



خیلی تعجب کردم فکر میکردم بارفتار اون روز من دیگه نخواد حتی اسم منو بشنوه ولی الان اومده اینجا، چرا آخه...؟

بیخیال تعجبم شدم دعوتش کردم تو به رانندش گفت توی ماشین منتظرش بمونه تا بامن صبحت کنه....

اومد تو خونه بدون هیچ تعارفی رفت نشست روی مبل منم که سر پا ایستاده بودم رفتم یه کم میوه که داشتیم گذاشتم توی ظرف با یه شربت براش بردم...

میوه شربت گذاشتم روی عسلی کنار دستش روبه روش روی مبل نشستم اونم شروع کرد به حرف زدن

_ممنونم، احتیاجی نبود زحمت بکشی....

خواهش میکنمی زیر لب گفتم اونم شروع کردبه حرف زدن

_اگه امروز اومدم اینجا، میخواستم باهات صحبت کنم دوتایی و تنها میدونم که چقدر از من متنفری بخاطره کم کاریام توی گذشته به توام کامل حق میدم ولی دریا دخترم، یه قصه ی دراز پشت این کار ناپسند من هست که باعث شده من بچه هامو پاره های تنمو از خودم طرد کنم قصه ای که باعث شده ما بیست و چهارسال نه همدیگرو ببینیم نه باهم حرف بزنیم هرچند دورادور از احوالات شما باخبر بودم من توی این داستان از همه بیشتر اشتباه کردم و همه چی تقصیر منه؛

اگه مخالفت نمیکردم باپسرام برای ازدواجشون یه فکر بچگانه از سوی من و طردشونشون بازم ازطرف من انجام نمیشد..

الان ما یه خانواده خوشبخت بودیم ولی الان من موندم با پسرای که نیستن، عروسای که هیچ وقت درست و حسابی ندیدمشون؛ ویه عذاب وجدان بزرگ که هیچ جوره ولم نمیکنه فقط الان ازت میخوام که با قبول مردن اینکه بیای با من زندگی کنی و اجازه بدی من همه جوره از شما دونفر پشتیبانی کنم....

من هیچ وقت ازاین عذاب لعنتی خلاص نمیشم ولی ازت میخوام که کمکم کنید کم تر بشه؛ دخترم روی من پیر مرد و زمین ننداز دلم نمیخواد بیشتر ازاین پیش همه رو سیاه بشم



مات و مبهوت داشتیم به پیرمرد روبه روم نگاه میکردم که با عجز و التماس ازم میخواست که به خونش برم ازتنفرم نصبت بهش کم تر شده بود چون واقعا مشخص بود که از کارش پشیمونه داره عذاب میکشه....

پس همه این کدورتها برمیگرده به اینکه این آدم نذاشته پدرو مادرمون بهم برسن ولی چرا چه ایرادی توی مادرای ما وجوداشت که اون این اجازه رو نداده بود

سوالی که برام پیش اومده بودو به زبون اوردم

_چرامخالفت کردید باهاشون؟ چرانذاشتید باهم ازدواج کنن چرا طردشون کردین؟؟

لبخنده خسته ای زد

_اون زمان من عقیده های خاص خودمو داشتم،فکر میکنم تا حدودی فهمیدی که من یه ادم ثروتمندی هستم من توی اون دوران میخواستم با ازدواج پسرام با یکی از شریکام این ثروت دوبرابر بشه وقتی این پیشنهادو بهشون دادم هردوشون مخالفت کردن خیلی ام زیاد ...

اون زمان واقعا نمیدونستم دلیل این مخالفت چیه خب دخترای شریک منم اونقدرا بد نبودن ولی من بی خبر بودم ازاینکه پسرا دلشون پیش دوتا دختر چشم دریایی جا گذاشتن...

از هر دری که فکرشو بکنی وارد شدم

دادو فریاد،عصبانیت،لحن ملایم

هرجوری که بگی ولی اونا نم پس نمیدادن نه میگقتن چرا راضی به این ازدواج نمیشن نه میگفتن که دلشون جای دیگه گیر کرده،اخرسرم من طاقت نیوردم به خاک مادرشون قسمشون دادم که حقیقت و بگن اونام که توی منگه گیر کرده بودن همه چی رو لو دادن هیچ وقت اون روز یادم نمیره بعدازاینکه فرزاد(بابا راتین)اومدبهم گفت که عاشق دوتا دختر شدن خیلی تعجب کردن چون اصولا پدراتون توی این خطا نبود وقتی ازشون راجب دختراسوال کردم....

چیزایی که میخواستم بشنوم نشنیدم آخه مگه میشد پسرای پاکزاد بزرگ عاشق دوتا دختر که حتی پدرو مادر ندارن بشن به هر روشی تحدیدشون کردم از گرفتن ماشین و تا مسدود کردن حسابای بانکشون...‌

اخرسرم وقتی دیدم کوتاه نمیان ازخونه بیرون انداختمشون تا شاید سر عقل بیان ولی اونا رفتن......

وهنوز بیست و چهارسال برنگشتن و دیگه ام بر نمیگردن..



شونه های خم شدن از زور هق هق میلرزید من دستمو جلوی دهنم گذاشت بودمو فقط داشتم نگاش میکردم فقط یه کلمه میتونم بگم

"باورم نمیشد"



فقط یه روز ازاون سه روز مهلتم مونده تقریبا تصمیم خودمو گرفتم نمیدونم آیا در آینده پشیمون میشم یانه؟؟!

ولی الان که از این تصمیم راضیم فقط باید صبر کنم به راتین همه چیزو بگم....

*****

فردای اون روز یه اتفاق جالب افتاد اونم اینکه راتین از خونه بیرون نرفت برام هم عجیب بود و هم جالب سرمیز صبحانه بازم سکوت کرد(امروز اومد توی آشپزخونه صبحانه خود میگم که جالب شد) هیچی نگفتم اونم بدتر از من انگار با چسب لباش و بهم چسبونده بودن....

وقتی صبحانش تموم شد بی توجه بع من رفت روی مبل نشست با گوشیش مشغول شد

اوووووف....از دست این آدم...

بالاخره که باید برم باهاش حرف بزنم میزو که جمع کردم رفتم روبه روش نشستم

_راتین؟؟

_هوم

هنوز سرش توی گوشیش بود


romangram.com | @romangram_com