#تاوان_بی_گناهی_پارت_5

بااین فکر که کی الان بالای سرمه چشمامو تا ته باز کردم بادیدن راتین خواب از سرم پرید...

یه ضرب نشستم روی تخت

_داشتی چی کار میکردی؟؟؟

راتین درحالی که یه لبخند خوشگل روی صورتش بود جواب داد

_هیچی هرکاری کردم بیدار نشدی مجبور شدم اینجوری بیدارت کنم....

درحالی که اخم بین ابروهام بخ خاطرکارش نشسته بودگفتم



_دیگه این کارو تکرار نکن...

راتین پوفی کشداری کشید و از جاش بلندشد

_چشم خانوم بیاشام بخور ناهارم که نخوردی میترسم چندروز دیگه محو بشی از رو زمین

بی تفاوتی نگاش کردم و با تلخی گفتم

_ ازتوکه چیزی کم نمیشه فوقش من میمیرم تو میری پیش پدر جونت زندگی میکنی بده مگه؟؟

یه اخم که جذبشو صدبرابر میکرد نشست بین ابروهاش و با شدای جدی گفت

_درمورد این موضوع که بعدا باید حتما دربارش باهم صحبت کنیم حالا بیا شامتو بخور...

اومدم جوابشو بدم که باصدای از دفعه پیش جدی تر

_هیچی نمیخوام بشنوم گفتم بعد شام

پوزخندی به جدیتش زدم

_خیلی خوب برو بیرون منم الان میام

بعداز رفتنش بلند شدم رفتم بیرون آبی به صورتم زدم بعداز خشک کردنش به سمت آشپزخونه راه افتادم...

راتین توی آشپزخونه نشسته بود منم رفتم به صندلی بیرون کشیدمو نشستم....

غذارو ازبیرون سفارش داده بود...

وقتی منودید انگار که نه انگار تو اتاق بحثمون شده بود خیلی ریلکس بود

راتین:بخور،بخور الان از دهن میوفته بخوردیگه،نخوری ازدستت رفته ها از من گفتن بود...

درحالی که خندم گرفته بود یه قاشق برداشتم خوردم اونم همینجوری چرت و پرت گفتناش ادامه میداد منو میخندوند‌..

بعدازاینکه شامو خوردیم من جمع کردن و شستن ظرفارو که زیادم نبود به عهد گرفتم بعداز تموم شدن اینکارا چای دم کردم بیرون رفتم راتین نشسته بود روی مبل داشت اخبار گوش میداد؛منم با بی تفاوتی رفتم روی مبل نشستم به صفحه تلوزیون خیره شدم ...

حوصلم سررفته بود دیگه کم کم داشت خوابم میگرفت بلند شدم و روبه راتین گفتم

_من میرم بخوابم شب بخیر...

منتظرجوابی نشدم برگشتم که برم ولی هنوز اولین قدمو برنداشته بودم که صدایش بلندشد

_بشین یادت رفت باید درمورد موضوع پدرجون صحبت کنیم

باپوزخند برگشتم سمتش

_عه،پدرچون؟؟از کی تاحالا باورم نمیشه تویی که به زور به پدرت میگفتی بابا به این پیرمرد بگی پدرجون.

پدرجون آخرو با تمسخر بیان کردم البته کل حرف به طعنه بود...

اخمی بین ابروهای راتین نشست باصدای کنترل شده ای گفت

_خوب گوشاتو باز کن دریا خانوم،اون آدم پدر بزرگ ماست چه ما خوشمون بیاد چه نیاد

پس باید باهاش کنار بیایم اون آدم میتونه مارو به جاهای بهتری برسونه واسه چی به خومون سختی بدیم یه عمر سگ دو بزنیم آخرشم هیچی ....

وقتی یه نفر هست که میتونه کمکمون کنه کاری ندارم توی گذشته چه اتفاقی افتاده الان دیگ نه عمو هست نه بابای که بخوایم قبرسون کهنه بشکافیم پس خواهش میکنم عاقلانه رفتارکن

#part_20

مات و مبهوت سرجام ایستاده بودم خدای من چه حرفایی دارم میشنوم این آدم راتینه؛ وای نه محاله، غیر ممکنه این حرفا چیه میزنه پس دلیل برق چشماش این بود؟

پس دلیل خوشی بیش از حدش این بود؟

باورم نمیشد همش بخاطره پول،موقعیت اجتماعی، ثروت و....

هه لعنت به همشون...

پوزخندی به چشمای گستاخش زدم

_خوب کور شدی البته درستش اینه پول خوب کورت کرده برات متاسفم خیلی ام متاسفم که حتی تواز مرگ پدرو مادرت متاسف نیستی بابیخیالی تمام از نبودنشون حرف میزنی،

باشه..

من سرحرفم هستم توهرجا که میخوای برو هرکاری دوست داری انجام بده

ولی بدون یه روزی ازاینجوری حرف زدنت پشیمون میشی...



اومدم که برم تو اتاقم که دوتا بازوهامو گرفت کبوندتم به دیوار کنارم تقریبا عربده زد: _چراداری چرت و پرت میگی من کی گفتم از مرگ عزیزانم متاسف نیستم کی میخوای بزرگ شی؟

من دارم بهت میگم بریم یه جای بهتر زندگی کنیم یه جایی که راحت بتونیم پیشرفت کنیم به قول خودت چقدر بابا و عمو زحمت کشیدن چقدر سگ دومیزدن آخرم هیچی به هیچی ولی ما میتونیم بهتر زندگی کنیم....

#part_21

منم بلند مثله خودش جیغ زدم

_پدرامون اگه هیچی ام به قول تو نداشتن عشق داشتن،محبت داشتن، ولی من تو الان چ

ی داریم؟برو...

برو هرقبروستونی که دوست داری هرجایی که پیشرفت میکنی بروو هر غلطی دلت میخواد بکنی بکن، هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر پست بشی

بلندتراز دفعه قبل جیغ زدم

حالم ولم کن لعنتی

نفسای داغ و عصبیش به صورتم میخورد، صورتش قرمز شده بود سفیدی چشماش رنگ خون بود

یه لحظه عین چی ازش ترسیدم...

ولی خب آب ریخته شده رو نمیشه جمع کرد

صورتشو اورد کنارسرم سرشو کج کرد لبشو چسبوند به لاله ی گوشم

romangram.com | @romangram_com