#تاوان_بی_گناهی_پارت_4


_معرفی نمیکنی راتین ایشونو؟؟

راتین گلشو صاف مرد با لبخند از ته دلی که کم ترازش دیده بودم جواب داد

_ایشون پدربزرگمون هستن دریا جان پدر بابا و عموی خدابیامرز.



اگه بگم از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم دروغ نگفتم اخه این آدم بعدازاین همه سال اینجا چی کار می کرد....

ناخوداگاه ازش بدم اومد بابا وعمو به سختی تونستن همین خونه رو بخرن هیچ وقت حرفایی که مامان از نداری و بدبختیشون میگفت یادم نمیره



یه دفعه مثه آتشفشان فوران کردم



_این اینجا چی کار میکنه حالا که دیگه هیچ کس برامون نمونده یادش افتاده نوه ای داره،پسر داره،عروس داره،احتیاجی بهتون نیس آقای محترم بهتر برید پشت سرتونم نگاه نکنید بایه پوزخند مثله گذشته

راتین دهنشو باز کرد که جوابمو بده ولی قبل از اون پیرمرد باصدایی که به شدت محکم با صلابت بود گفت: _فکر کنم فرهاد(پدر دریا) بهت یادنداده به بزرگترت احترام بزاری از فرهاد بعیده

باصدایی که خشم توش به خوبی مشخص بود گفتم:

_چرا اتفاقا بلدم به بزرگترم احترام بزارم بابام خیلی خوب بهم یاد داده که به بزرگترم احترام بزارم،ولی به آدمی که سالها بچه هاشو،عروساشو و نوه هاشو ول میکنه میره براش مهم نیس چه بلایی سرشون میاد یا اومده،نه بلد نیستم احترام بزارم....

با صورتی که از خشم قرمز شده بود نگام کرد قبل از پیرمرد صدای داد راتین و شنیدم

_این چه طرز حرف زدنه دریا از توبعیده زودباش عذرخواهی کن



باخشم رو کردم به راتین

_دیگه چی هاااان؟همین مونده تو طرفه ایشون بگیری برات متاسفم یادت نمیاد بابا و عمو چقدر برای در اوردن یه قرون پول اذیت شدن سختی کشیدن....

قبل از اینکه راتین جوابمو بده صدای پیرمرد بلند شد بالحن آرومی رو به من گفت

_درست میگی دخترم حق باتوعه،من اشتباه کردم ولی خواهش میکنم تو به روم نیار .حالا اومدم که کم بودهای گذشته رو جبران کنم.

_چی رو جبران کنید؟برای کی جبران کنید؟؟ پسرایی که نیستن، عروسایی که رفتن زیر خروارها خاک یا برای نوه های بی خانوادتون.... برای کی میخواید جبران کنید چیزایی که اصلا جبران نمیشه رو؟؟؟؟

_میدونم، میدونم که اشتباه کردم یه اشتباه خیلی بزرگ یه اشتباهی که بخاطرش تا آخر عمرم عذاب وجدان دارم... ولی بزار برای تو راتین تنها یادگاری های پسرام جبران کنم که حداقل اون دنیا بتونم تو صورتشون نگاه کنم..



قبل اینکه اینکه من جواب بدم راتین مداخله کرد و گفت:

_این چه حرفیه پدرجون، آدمیزاد جایزو خطاس...

نزدیک بود چشمام بخاطره تعجب از کاسه چشمم بزنه بیرون، پدر جون؟؟؟؟؟

یعنی چی؟؟!!! این طرز حرف زدن از راتین به شدت بعید بود اون به زور به عمو میگفت بابا حالا چی شده این آدمو که تاحالا یه بارم تو عمرش ندیده رو پدر جون صدا میزنه......

رفتاراش عجیب شده بود لبخند روی لبش عجیبه برق توی چشماشم همین طور.... به جرئت میتونم بگم راتین و تا حالا اینجوری ندیدم حتی وقتی دانشگاه تهران رشته مهندسی قبول شد.

خدا آخر عاقبتمونو بخیر بگذرونه، باصدای بلند و رسای حرف زدن پیر مرد به خودم اومدم(یه لحظه تو دلم به خودم گفتم اخه اینم اسمه من واسش گذاشتم )بیخیالی گفتمو به حرفاش گوش کردم...



_میدونم پسرم،حالا از تو دختر عزیزم میخوام که قبول کنید و به خونه ی من بیاید تا اونجا باهم دیگه زندگی کنیم

پوزخندی محوی رو لبم نشست چقدر یه آدم میتونه پرو باشه بچه هاشو تو فلاکت و بدبختی ول کرده حالا اومده مثلا جبران کنه ، اومده سراغ ما تامارو با خودش ببره خدا میدونه شاید فردا مارو هم از خونش انداخت بیرون...

قبل از اینکه دوباره اجازه بدم راتین حرف بزنه و چرب زبونی کنه گفتم

_راتین هرجایی که دوست داره میتونه بره ولی من نه علاقه ای به شما دارم نه به اینکه بیام خونتون و پیش شما زندگی کنم...



صدای پر بهت راتین بلند شد...

_دریااااا؟؟!!!

با حفظ همون پوزخند برگشتم طرفشو با بی تفاوتی گفتم

_بله؟ چیه من دیگه الان 18سالمه و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم

پوزخندو پر رنگ تر کردم ادامه دادم ...

شما میتونی باایشون هرجایی که دوست دارید برید ولی من هیجا نمیام کسی ام نمیتونه مجبورم کنه به اینکه کجا برم و کجا باشم.



از جام بلندشدم به طرف اتاقم راه افتام ولی قبل رفتن رو کردم به پیرمرد

_میدونم بهتون بی احترامی کردم و حرمت مهمون نوازی و میزبانی رو اصلا به جا نیاوردم امیدوارم منو ببخشید و...

صدامو آروم تر کردمو زیر لب گفتم..

دیگه هم دیگرو نبینیم...



بعد ازاین حرف به سرعت به سمت اتاقم رفتمو افتادم رو تختم اشکام از گوشه ی چشمم جاری شد..مثه همیشه آروم بی سرو صدا گریه کردم تا صدام به بیرون نرسه..

دلم حسابی گرفته بود این آدم با این سروضعش میشد فهمید که آدم ثروتمندیه هرچند قبلا یه چیزایی از مامان شنیده بودم درمورد ثروتش البته نه خیلی.... که اونم بابا فهمیدو کلی مامانو سرزنش کرد....

حالا واسم سواله که چرا پدرای ما توی سختی و مشقت بااینکه مدرک تحصیلی ام داشتن ولی چون سابقه نداشت و البته پارتی بهشون کار نمیدادن اونام از هیچکاری برای امرار معاششون فروگذار نکردن....

ای خــــــــدا....

گاهی اوقات دنیات و ادمات انقدر بد میشن که حتی دیگه آدم نمیتونه کلمه ای به زبون بیاره

انقدر با خودم فکر کردم اشک ریختم که نفهمیدم کی خوابم برد

****

احساس کردم یکی داره یکی داره تو موهام دست میکشه نوازشم میکنه.....

خیلی آرامشبخش بود...

دستاش چه گرمه....

درست مثله وقتایی که مامان برای مدرسه میخواست بیدارم کنه ، مامان؟؟؟

اما مامان که؟!...


romangram.com | @romangram_com