#تاوان_بی_گناهی_پارت_3

_همونایی که دوتا اقا و خانومی که باماشین تصادف کرده بودن..؟

باصدای تحلیل رفته گفتم..

_بله همونا...

_شماچه نصبتی باهشون دارید؟؟

_دخترشون هست....

پرستار با تاسف نگاهم کرد

_متاسفم این خبروبهتون میدم دونفراز سرنشینای ماشین همون موقعه تصادف فوت کردن،دونفرشونم چنددیقیقه بعداز رسیدن به بیمارستان فوت شدن بازم متاسفم،ایشالله غم اخرتون باشه.....

دیگه هیچی نمیشنیدم برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد....

حس کردم یه چیزی به بزرگی سیب تو گلوم گیر کرده راه تنفسیمو بسته بود .....

دستمو مشت مردن اوردم بالا محکم کوبیدمش روی سینم هنوز نمیتونستم نفس بکشم..

اینار مشتمو محکمتر کوبیدم باز هیچی...

راتین دیدم جلوم باهام داره حرف میزنه صورتش قرمزشده بود چشماش رنگ خون بود ولی من چیزی نمیشنیدم.....

نه درکی داشتم از قضیه داشتم..نمیتونستم نفس بکشم دوباره مشت کوبیدم بازم کوبیدم ولی هیچی.....

خدایانمیتونم نفس بکشم یکی کمکم کنه

چشمامو بستم شاید منم بیاید میرفتم پیش مامان و بابام ولی همون موقع که داشتم کامل ازهوش میرفتم هوا باتموم انرژی وارد ریه هام شد،لای چشماموباز کردم دیدم روبرنکارد بیمارستانم و یکی از پرستارا داره باماکس اکسیژن بهم اکسیژن میده بعدازچندثانیه تازه تونستم نفس بکشم هوارو باتموم قدرتم بلعیدم راتینو دیدم بالای سرم ایستاده داره باچشمای اشکیش نگام میکنه،همین موقعه همه انرژیم تحلیل رفت چشمام بستم به دنیای بی خبری فرورفتم.

آروم لای چشممو بازکردم دهنم خشک وتلخ بود نور بالای سرم خیلی شدید بود چندبار پلک زدم تاتونستم اطرافو بیبینم...

توبیمارستان بودم به دستم سرم وصل بود که دیگه اخراش بود نگاهمو توکل اتاق گردوندم راتین دیدم که کنارم تقریبا با فاصله ازمن نشسته رو صندلی سرتا مشکی پوشیده بود آرنجشو تکیه داده بود به زانوهاش به جلو خم شده بود دستشو کرده بود تو موهاش.....

گلوم خیلی خشک بود آب میخواستم تلاش کردم حرف بزنم ولی صدایی از گلوم خارج نشد انقدر آب نداشته دهنمو قورت دادم تاتونستم حرف بزنم به آرومی صداش زدم

_راتین...

باشدت سرشو بلند کرد نگاه سرخشو دوخت توچشمام باسرعت اومد طرفم بالای سرم ایستاد سعی کرد لبخند بزنه به ته ریش چندروز روی صورتش بود دستی به سرم کشید

_جان دلم،توکه منو دق دادی این چندروز میدونی چندروزه بیهوشی عزیزمن؟

انقدرحالم بد بودکه متوجه لخن بسیار مهربون و نرم راتین نشدم فقط باصدای گرفته ای ک از گلوم شد گفتم

_چهارروز؟؟؟برای چی اخه من چیزی یادم نیس....

راتین سرشو پایین انداخت باصدای گرفته گفت

_دریا یادت نیست چی شده از پلیس راه زنگ زدن خبر تصادف خانوادمونو دادن....

تااینو شنیدم فهمیدم که چه بلایی سرم اومده واسی چی توی بیمارستانم

آروم آروم شروع کردم گریه کردن اصولا اهل زجه زدن و دادوبی داد نبودم...

راتینم چیزی بهم نگف فقط اجازه داداخودمم خالی کنم..نمیدونم چندساعت بود که داشتم برای بخت بدم گریه میکردم برای پدرمادر عزیزم عمو و زن عمو ی مهربونم نمیدونم چقدر گذشته بود واقعا که باقرارگرفتن یه لیوان اب جلوی صورتم به خودم اومدم...

نگاهمواز لیوان گرفتم و بالاتر کشیدم یه صورت ناراحت و خسته راتین رسیدم..



_بیااین لیوان و بگیر یه کم اب بخور حالت بد میشه وگرنه عزیزمن

لیوان آب ازش گرفتم یکم ازش خوردم بالحنی که بخاطره بغضم میلرزید گفتم:

_چرا این اتفاق افتاد عمو که همیشه بااحتیاط رانندگی می کرد؟؟؟

لرزشه چونه مردونشو به خوبی حس کردم باصدایی ک سعی میکرد لرزششو مخفی منه جواب داد

_مثله اینکه ترمز نگرفته و پرت شدن ته دره......

همینجوری که دوباره اشک میریختم باصدای ارومی گفتم: _الان کجاهستن،دفنشون کردین؟؟

_توبیهوش بودی،دکترم گفت معلوم نیس کی بهوش بیای ماام مجبور بودیم ولوم صداشو کم کرد.... دفنشون کنیم......

هق هق خفم شکست گریه کردن و از سرگرفتم...

راتین بالای تختم نشست منوکشید تو بغلش آروم توگوشم گفت:

_هیشششششششش، آروم باش عزیزم،دریااینجوری خودتو نابود میکنی......

ولی باهیچ حرفی دل بیچاره ی من آروم نمیشد از دو طرف یتیم شدم اونم تو یه روز....

سخت بود.....

خیلی سخت بود..‌‌..

****

الان چندروزی هست که مرخص شدم، اومدم خونه ی ،اون روز ساعتی بعداز اینکه توبغل راتین گریه کردم ازش خواستم منوببره بهشت زهرا

اولش قبول نکرد...‌

به زور راضیش کردم اونم با هزارجورگریه،التماس،اشک و خواهش‌.... اونم قبول کرد حسابی گریه کردمو خودمو خالی کردم ولی بازم نزدیک بود از حال برم...

الانم تواتاقم نشستم به درو دیوار زل زدم افسرده شده بودم راتین هرچی میخواست توی روحیم تغییر ایجاد کنه....به جایی نمیرسید

توافکارم غرق بودم که باصدای زنگ درخونه به خودم اومدم ولی توجهی نکردم راتین خودش باز میکنه درو..

حدودو ده دقیقه بعداز صدای زنگ...راتین درو زد بعداز گفتن بفرماید وارد اتاقم شد..

یکم من من کرد اخرسرم گفت:

.

_یکی اومده با ما کار داره بیابیرون ببینش...

اجازه ی اعتراضم به من نداد سریع رفت بیرون...خیلی تعجب کردم اخه ما که کسی رو نداشتیم که بیاد دیدنمون.....

اروم از جام بلندشدم بعداز اینکه موهامو شونه کردم بالای سرم محکم بستمشون یه شالم رو سرم انداختم رفتم دیدن اون فرد ناشناس.

وارد هال شدم یه پیرمرد رو دیدن که با غرور روی مبل نشسته بود ویه عصای که مشخص بود از چوب گردو درست شده و بسیار گرون قیمته دستش بود بهش تکیه داده بود لباسای یه دست مشکی تنش کرده بود که به نظر گرون قیمت بود درکل مشخص بود وضع مالیش خیلی خوبه لباساش که اینو میگفت.....

یه کم نزدیک تر رفتم با صدای نصبتا آرومی سلام کردم که سر اون مرد وراتین به طرف من برگشت.....

_سلام دخترم خوبی؟

_ممنون

بعدش رو به راتین که چشماش یه برق خاصی داشت گفتم

romangram.com | @romangram_com