#تاوان_بی_گناهی_پارت_2
شونه ای بالاانداخت
_اره منم یه نیم ساعت قبل از تو ازخواب بیدارشدم
باهم رفتیم تو نشستیم پشت میز ناهار خوری راتین غذای دیشب و گرم کرد
خانواد ما باعموم اینا توی یه خونه زندگی میکنیم یه خونه دو طبقه توی وسط شهر،که طبقه بالا خونه ما بود طبقه پایینم خونه عمواینا اخه مامان و زن عمو باهم توگذشته دوستای خیلیییی صمیمی بودن هردوتاشونم خانوادهاشو از دست دادن ولی بابا و عمو یه پدردارن که من تاحالا ندیدمش اخه از موقعه ازدواج مامان اینا باما قطع ارتباط کرده تا الان که ازاین قضیه 24سال میگذره حالا چرا؟
دلیلشوفقط خودشون میدونن به کسی ام نمیگن
باتکونای که راتین بهم داد از فکر اومدن بیرون و گیج و گنگ نگاش کردم و گفتم
_چیه هی منواذیت میکنی؟
باچشمایی گرد شده جواب داد:
_من اذیتت میکنم والا جنابعالی همش امروز میری تو هپروت راستشو بگو عاشق شدی؟؟؟
_حالت خوبع عشق چیه بابا این حرفو ازکجا آوردی؟
_اخه عاشقا هی میرن تو هپروت به فکر یارن
بعدشم به حرف خودش غش غش خندیدبا عصبانیت نگاش کردم که خندشو خورد همین طور که نگاشو تو کل آشپزخونه گردوند اخرشم گفت
_باشه ،باشه،یه شوخی بود چراجدی میگیری؟؟غذاآمادس میل بفرماید بانو
پشت چشمی براش نازک کردمو مشغول خوردن ناهارم شدم بعداز ناهار که توسکوت خورده شد بلندشدم ظرف غذامو گذاشتم توسینک و شستمش بعدبه سمت اتاقم رفتم با گوشی معمولیم یه آهنگ گذاشتم گوش دادم
بدی تابستون همینه دیگه همیشه حوصلم توی این سه ماه سر میره موقعه مدرسه ها سرم بادرسام گرمه هرچند توی مدرسه ام دوست صمیمی ندارم ولی خب باز بهتراز بیکاریه
دوساعتی از رفتن خانوادهامون میگذشت بلندشدم رفتم توهال دیدم راتین داره بابیخیالی سیب میخوره وفیلم میبینه رفتم بالا سرش گفتم: _بدنگذره بهت یه وقت؟؟
باسرخوشی خندید
_نه چرابد بگذره؟
پوووفی کشیدمو ترجیح دادم جوابشو ندم چون حوصله کل کل نداشتم
رفتم کنارش نسشتمو منم مشغول دیدین همون فیلم شدم که از تلوزیون پخش میشد
همینجوری ک مشغول دیدین فیلم بودیم راتین ازحالت نشسته در اومد به حالت دراز کش رو مبل افتاد همین کارش باعث شد سرش روی پای من بیوفته.
باچشمای گرد شده ای نگاش کردم
_پاشوووبیبینم،چقدر پرویی تو،روتو برم.
_عه چه لوس شدی حالا مگه چی شده؟؟
_پاشووو بیبینم پروووووو
_نه دیگه چرابلندشم عزیزم من راحتم
_عه نه بابا توراحتی من ناراحتم پاشوووو
راتین همین که خواست جواب بده تلفن خونه زنگ زد
بلند شد رفت کنار تلفن کنار میزتلفن گوشی روبرداشت
_بله؟
_....
_بله بفرماید؟
_....
_چی؟بیمارستان برای چی؟
_.....
_یعنی چی آقا جواب منو بدید میگم چه اتفاقی افتاده؟؟
_....
_باشه،باشه کدوم بیمارستان؟
_.....
_باشه ممنون الان خودمو میرسونم.
مات و مبهوت داشتم به راتین نگاه میکردم بااسم بیمارستان تنم یخ بست.
باعجله رفتم طرف راتین اونم خشک شده بود پشت کنار میز تلفن ایستاده،رفتم کنارش تکونش دادم گفتم
_راتین،چیشده کی بیمارستانه چیشده اخه حرف بزن؟
با یه نگاه گنگ بم انداخت
_باورم نمیشه
_چی باورت نمیشه حرف بزن دیگه جون به بلم کردی؟؟
_از پلیس راه زنگ زدن گفتن که ماشین بابا تصادف کرده
باشنیدن این حرف انگار سطل آب یخ ریختن روم خون تورگام یخ بست پس دلشورم الکی نبود ،راتین که حال بد منو دید بازوهامو گرلفت تکونم دادو گفت: _دریاجان عزیزم منو بیبین هیچی نشده گفتن حاشون خوبه باید بریم بیمارستان
همینجوری که اروم اروم اشک میریختم
_منم میام...
راتین که حال خرابمو دید مخالفت نکرد.... زنگ شد به آژانس...
حدود نیم ساعت بعد که توحال خراب من گذشت ارتین سعی در اروم کردنم داشت...
آژانس بالاخره اومد مادوتام سریع سوارشدیم راننده ام باسرعت به طرف بیمارستان که خانوادهامون اونجا بودن رفتیم...
بعدازاینکه رسیدیم سریع پیدا شدم...
بی توجه راتین که داشت کرایه رو حساب میکرد به طرف بیمارستان رفتم...
وارد بخش اورژانس شدم روبه پرستاری که اونجا بود گفتم
_سلام،خانوم ببخشید چهارتا مریض تصادفی رو اوردن اینجا؟؟
romangram.com | @romangram_com