#تاوان_بی_گناهی_پارت_1
به آرومی چشمامو باز کردم نور خورشید قشنگ تا وسط اتاقم اومده بود سرمو برگردوندم به ساعت دیواری نگاه کردم بادیدن ساعت که 11بود چشمام گرد شد.
البته خوب زیاد جای تعجب نداشت مامان ایناو عمو اینا میخواستن برن مسافرت دیشب شب خدافظی و یه قول معروف گودبای پارتیمون بود.
سریع لباسامو عوض کردم دست و صورتمو شستم بدو بدو رفتم پیش خانوادم یه ساعت دیگ قراربود راه بیوفتن
رفتم تو سالن طبق معمول همه باهم مشغول صحبت کردن بود باصدای بلندی سلام دادم
که تمام سرها به طرف من برگشت اولین نفر مامان بود ک جوابمو داد
_سلام به روی ماهت دخترقشنگم ظهرت بخیر
بااین حرف مامان همه بخنده افتادن که صدای اعتراضم بلندشد
_عه خوب چیه خسته بودم دیگه
عمواولین نفری بود که سعی کرد خندشو بخوره وبه طرف داری ازمن بلند شد
_راست میگه خوب دخترم دیشب تا دیرت وقت خدافظی بود دخترم دیر خوابید
بایه لبخند عمیق رفتم سمت عمو دستمو انداختم دورگردنش گفتم:
_ای قربونت برم عمویی گلم برم مگه شما منو درک کنی والا بخدا...
زن عمو به حرفم خندید و گفت
_توتمخواد قربون شوهرمن بری دستتو از گردنش بردار که الان راتین میبینه حسودیش میشه بچم
به این حرف زن عمو همه به خنده افتادن راتین پسر عموم بود که برای اذیت کردن من وقتی به عمو نزدیک میشدم ادای ادمای حسود و در می اورد ماکلی مسخرش میکردیم
همینجوری ک به سمت بابا میرفتم رو به زن عمو گفتم:
_بیخیالش زن عمو دنیا دوروزه حالا کجاست این شازده؟
به جای زن عمو مامان جواب داد
_رفته بیرون کاری داشته الان میاد
کنار بابا نشستم به عادت همیشگیم دستمو انداختم دور گردنش گونشو بوسیدم
_بابایی من چه طوره؟؟؟؟؟
باخندید لپمو کشید گفت:
_چه عجب یادت به منم افتادوروجک
با خنده گفتم: من همیشه به یاد شمام بابا جونم ساعت چند حرکت میکنید؟
بابا دستی به سرم کشید
_یه ساعت دیگه حرکت میکنیم
_نمیشه نرید؟؟
بابامثله همیشه مهربون خندید باهمون مهربونی جوابمو داد
_نه گل بابا نمیشه اقای اسدی یکی از دوستای قدیمی منو عموت هستش که اللن حالش خوب نیست وظیفمونه به عیادتش بریم
ولی باز بااین حرف بابا قائع نشدم نمیدونم چرا دلم شور میزد شاید واسه این بود مه دفعه اوله که خانوادم به تنهایی میرن مسافرت و یه مدت از هم جدایم....
انقدر تو فکر بودم که متوجه اومدن راتین نشدم با دستی که جلم تکون میخورد به خودم اومدم راتین بااون چشمای خوشگل طوسیش زل زده بود به من وقتی فهمید از هپروت در اومدم خندید و با تمسخر گفت
_بپا غرق نشی...
پشت چشمی براش نازک کردم
_نخیر شما نترس شنا بلدم
اومدجواب بده که صدای مامان که گفت دارن میرن سوار ماشین بشن مارو متوجه خودش کرد
باراتین بلندشدم رفتیم توحیاط در ورودی باز بود دیدم که بابا داشت ساکاشونو میذاره تو صندوق عقب پراید عمو رفتم به طرفشون دلشوره بیشتر شده بود انقدر که بغض بدی تو گلوم نشست...
رفتم طرف مامان همدیگرو سفت بغل کردیم یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید بعداز مامان به نوبت زن عمو و عمو رو بغل کردم
اخرین نفرم بابای نازنینم بود محکم بغلش کردم گونمو بوسید
آروم توگوشم گفت: گریه نکن عزیزدلم الان مامانتم گریش میگرهااااااا
آرومو اشکو پاک کردم
_زود برگردین بابادلم براتون تنگ میشه
یه بار دیگ بایا گونمو بوسیدوگفت:
_چشم دختر قشنگم،خیلی مراقب خودت باش باشه عزیزم؟
_چشم
همه سوار ماشین شدن در اخر مامان بهم گفت که مراقب خودم باشم وحواسم بخودم باشه
وقتی خیالشو بابت خودم راحت کردم کاسه آب و از دست راتین گرفتم ریختم پشت سرشون براشون آرزوی سلامتی کردم همین جوری خیره به جای خالی ماشین بودم که صدای راتین و شنیدم
_بیا تو دیگه میخوای تا شب اینجا وایسی؟
رموکردم طرفش باحاظر جوابی گفتم
_فضولی
_نه مثله اینکه زبون شش متریت باز شده بیا توبابا هیچی نخوردیم
همینجوری که میرفتیم تواون ازمن جلوتر بود بهش گفتم:مگه توام دیر از خواب پاشدی؟
romangram.com | @romangram_com