#تاوان_بی_گناهی_پارت_68


ولی خدایا دیگه پدرجونو ازم نگیر....

یادراتین افتادم

واااای پسرچیکارکردی باخودت

دلم تنگه برای روزای بچگیمون

برای دعواهامون و بازی هامون

خنده و ناراحتیامون

هه کجارفت اونهمه روزای خوب

″وقتی بــچــه بودیـم غــــم بـــود

ولـی کـــــم بــود″

حضوریکیو پیشم حس کردم

طبق حدسم ارسان بود

دستشو انداخت روشونمو گفت

-خانوم من داره به چی فکر میکنه؟

لبخنده پراز بغضی زدم و گفتم

-به بچگیام،به روزایی که باراتین داشتم،باروزای خوبم پیش مادر پدرم....اگه خدا پدرجونو ازم بگیره واقعا تنهامیشم......

چند دقیقه توسکوت گذشت

سرمو بلند کردم ببینم ارسان چراحرفی نمیزنه که باچشمای سرخش مواجه شدم

باخودم گفتم

- یعنی ارسان انقدرمنو دوست داره که بخاطرناراحتیم ،اینجوری ناراحت میشه....

تصمیم گرفتم سکوت بینمونو بشکونم

-ارسان میتونم یه سوالی بپرسم

-جونم بگو

راستش توگفتنه حرفم خیلی مردد بودم شاید برخورد بدی باهام بکنه ولی بلخره دلو زدم به دریا گفتم

-میشه یکم درباره پدرمادرت توضیح بدی ؟؟؟

چشمای سرخش که تاالان باز بود برای یه لحضه بسته شد

دستشو چنگ زد توی موهاش

-پدرمادرم خارج از کشور زندگی میکنند

سرمو کمی خاروندم گفتم

-نمیشه یکم داستان زندگیتوبرام باز کنی؟؟؟

خیره شد به چشمام

یه ناراحتی عمیقی ته نگاهش بود

نگاهش انقدر غمگین بود که به خودم صدبار برای سوالی که پرسیدم لعنت فرستادم

اروم موهامو نوازش کرد

دستامو تو دستاش گرفت

یکم رفت توفکر گفت

-اممم گرسنه نیستی؟؟؟

تصمیم گرفتم جوو عوض کنم براهمین باشادی از مبل پریدم

-اره اخ جووون بریم بیرون

ارسان نگاهی به حرکتم انداخت و گفت

-اگه میدونستم انقد گشنته زودتر میگفتم

لبمو گزیدم سرمو انداختم پایین

راستش خجالت کشیدم......



یکی نیست بگه خود غولت زنگ زدی و همه چی رو کوفتم کردی نذاشتی یه لقمه مثله ادم بخورم....

حالا صداشو برا من کلفت میکنه و میگه:

_نمیدونستم انقدر گسنته وگرنه زود تر میگفتم...

قیافمو براش کج کردم و دیدم جلوی این بشر خجالت معنایی نداره...

_خوب اون دیگه مشکله تو که زودتر نگفتی نه من پس اونجوریم نگام نکن...

پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم روی یه مبل دیگه اون طرف سالن نشستم...

بزار یکم بهش کم محلی کنم پرو میشه وگرنه...

خودم‌ سرگرم ناخونام کرده بودم که صدای پاشو شنیدم تو دلم گفتم

-ایول همینه

ولی با سرتقی سرمو نگاش نکردم...

موقعه نشستنش کنارم عطر خنکش رفت زیر بینیم و انقدر خوش بو بود که یه نفس عمیق کشیدم....

از صبح وقت نشده بود خوب نگاش کنم برای همین یه نگاه زیر زیرکی بهش کردم...

یه پیراهن سفید مردونه تنش بود که استیناشو تا ارنجش زده بود بالا...

بایه شلوار کرم رنگ...با یه ساعت مچی با مارک رولکس با بندای قهوهی رنگ که قسم میخورم راحت پنج شش میلیون پولش بود دستش کرده بود....

عوضی، چرا انقدر این بشر خوش تیپه؟؟

وقتی دید نگاش نمیکنم سرشو اورد پایین نزدیک صورت و با صدای که پراز نرمش گفت: _خوب خانوم خانوما با من قهری الان...؟؟؟


romangram.com | @romangram_com