#تاوان_بی_گناهی_پارت_64
برام نه کارش نه حرفاش مهم نبود...
تنها چیزی که مهم بود...این بود که چه کاری باهم داشتن....
_خب جناب فرهادی میشه بگید چرا کاری دقیقا با من داشتید...؟؟
صداشو صاف کرد صورتش از جدی تر شده بود..
اخم غلیظی رو صورتش نشست و شروع کرد به حرف زدن...
_میدونید که پسر عموی شما مرتکب چه جرمی شده؟درسته..
باسرحرفشو تایید کردم و با صدای ضیفی بله گفتم..
ادامه داد:
_خب هنوز که هنوزه پسرعموی شما هیچ حرفی به ما نزده از روز اول که اوردنش اینجا روزهی سکوت گرفته..
باید باهاتون صادق باشم خانوم پاکزاد اگه پسرعموتو بخواد به این کارش ادامه به کم کمش براش اعدامه...
بهت زده به صورت خونسرو جدیش نگاه کرد...
زیر پلکم پرید...
اعدام..!!؟؟
راتین..؟!!
مگه میشه اخه.. ؟!
#part_167
ولی انگار این ادم قصد خفه شدن نذاشت چون بابیرحمی تمام ادامه داد...
_ولی من شمارو نخواسته بودم که این چیزارو بگم من شمارو برای مطلب مهم تری خواسته بودم...
به صورت زل زدم تا حرفشو ادامه بده...
_میخوام ازتون چندتا سوال بپرسیم خواهشم ازتون اینه که صادقانه جواب منو بدین...
با چشمای لرزونم نگاهش کردم زبونم تو دهنم نمیچرخید بازم سرمو براش تکون دادم...
_پسرعموتون قبل از اینکه اون کارو انجام بده رفتار مشکوکی نداشته مثلا رفتار مشکوک رفت وامد مشکوک یه چیزایی ازاین قبیل...
راتین کلا سرتا پا مشکوک بود ولی خوب چی بگم بهشون...
از تلفنای مشکوکش...
ازغیب شدنای گاه و بی گاهش...
_راستش چندوقت بود که تلفن زیاد بهش میشد، خیلی دیر به دیر می اومد خونه...
ما از بچگی باهم بزرگ شدیم ولی این اواخر بخاطره رفتارای غیر عادی راتین خیلی خیلی ازهم دور شده بودیم...
_چه رفتار غیر عادی..؟؟؟
_دیر اومدناش، حرف نزدناش، بی عصاب بودنش همه اینا غیرعادی بود...
سری تکون داد و رفت تو فکر...
اون زل زده بود به میز من زل زده بودم به اون...
اخر سرم طاقت نیاوردم گفتم:
_بالاخره میگید برای چی منو خواستین؟؟
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد...
مدل نگاه کردنشو دوست نداشتم...
انگار خودمم میدونستم چیزی خوبی در انتظارم نیست...
#part_168
بعداز ثانیه هایی که برای من اندازهی یه قرن گذشت سرگرد گوربه گوری زبونشو باز کرد و گفت: _دوروزه پیش باما از یه باجه تلفنی یه فرد ناشناس تماس گرفته شد، اون فرد ادعا میکرد که توی ماشین راتین پاکزاد یعنی پسر عمویی شما مواد وجود داره...
اینطوری که پیگیر شدیم همون روزی که پسرعموتون پدربزرگتونو هل داده ماشینش پنچرشده بود و توی پارکینگ شرکتش پارک بوده....
به مدت سکوت کرد و بعدش ادامه داد...
_من نمیدونم اون فرد، از کجا این مطلبو میدونسته... و چرا بعداز حدود یک ماه اومده اطلاع داده..؟؟؟همیناهست که برای من سواله...
ولی خب وقتی رفتیم به پارکینگ شرکت و چک کردیم دیدم که بله....اطلاعات اون ناشناس درست بود و حدود 2کیلوگرم شیشهی خالص توی ماشین پیدا شد....
بابهت دستمو گذاشتم جلوی دهنم و زل زدم به دهن سرگرد....
چشمام از تعجب گرد شده بود....
حلقهی اشکو توی چشمام حس میکردم....
ولی سرگرد بی توجه به حال خرابم ادامه داد...
_الان چندتا سوال دارم ازتون دارم میدونم حالتون مساعد نیست ولی اگه میشه باما همکاری کنید....
اینار حتی حال نداشتم سرمو تکون بدم...
اونم انگار انتظاری ازم نداشت...
نگاهی بهم انداخت و از پارچی که روی میز بود یکم برام اب ریخت دادو به دستم...
خوب بود برای من حداقل...
سکته رو رد کردم....
یکم که گذشت با صدای انکرو اصواتش بلند شد...
یه چیزی تو دلم گفت "دلت میاد این صدا به این قشنگی اینطوری بگی"
خفه ای به حس درونم گفتم و به حرفای سرگرد گوش دادم...
_حالتون بهتر شد الان..؟؟؟
#part_169
romangram.com | @romangram_com