#تاوان_بی_گناهی_پارت_63

_خانوم دریا پاکزاد...

_بله خودم هستم...

_سلام خانوم، من از اداره اگاهی باهاتون تماس میگیرم..

_سلام، بله مشکلی پیش اومده جناب...

_خیرخانوم فقط سرگرد پرونده راتین پاکزاد پسر عموی شما میخواستن شمارو بیبینن پیگر همون پرونده اقای فرامرز پاکزاد...

_بله متوجه شدم.. فقط چه ساعتی و کجا؟؟

_کلانتری ناحیه(....) راس ساعت 9صبح اینجا باشید

_بله حتما...

_خدانگهدارخانوم...

_خدافظ...

استرس گرفته بودم اخه واسه چی؟

تاالان منو نخواسته بودن...

فقط چندبار بهم گفته بودن که راتین میخواد منو بیبنه که برای دیدنش تمایلی نشون ندادم...

اما حالا....

دستی به صورتم کشیدم...

انگار بدبختیای من قرار نیست تموم بشه...

#part_164



صبح که ازخواب بیدارشدم سریع یه تیپ ساده زدمو بدون ارایش و صبحونه نخورده راه افتادم به سمت اون اداره اگاهی....

یه ربع به نه بود که رسیدم به کلانتری یکم شالمو صاف کردم و رفتم تو

یه خانوم اونجا بود که بادیدن من اومد طرفم و پرسید

_میتونم کمکتون کنم...

_دیروز با من تماس گرفتن و گفتن که بیام اینجا...

_کی باشما تماس گرفته بود؟

_راستش اسمشونو نمیدونم فقط گفتن بیام سرگرد که پرونده پدربزگم و پسر عمومو بررسی میکنه با من کار داره...

اخمی کردو متفکر گفت:

_میشه اسم پدربزرگ یا پسر عموتو بگید؟

_پدربزگم فرامرز پاکزاد، پسرعمومم راتین پاکزاد

_اهاااان همون پسری که پدربزگشو هل داده بود

ازلحن حرف زدنش خوشم نیومد اصلا...

انگارداشت مسخرم میکرد...

اخم غلیظی کردم و گفتم:

_بله همون میشه اتاق سرگرد پرونده رو نشونم بدین...؟؟

انگارفهمید ناراحت شدم چون دیگه چیزی نگفت فقط گفت که دنبالشم برم...

من دنبالش راه افتادم یه طبقه رفتین بالا یه چندتا اتاقو رد کرد کنار به در ایستاد و گفت: _اینجا اتاق سرگرد فرهادیه همون کسی که باشما کارداره

بعداز این حرف بدون اینکه اجازه حرفی به من بده از کنارم رد شد...

شونه ای بالا انداختم...

تقه ای به در زدم که صدای مردونه ای اجازه‌ی ورود داد....

#part_165



درباز کردم و وارد اتاق شدم...

انتظار یه فرد پیر و کج بالباس فور نظامی داشتم که یه اخم گنده رو صورتش باشه...

ولی...

انگار تصوراتم اشتباه بود...

پشت میز یه پسر چهارشونه و هیکلی چشم ابرو مشکی با یه صورت کاملا جدی نشسته بود...

تمام این انالیز کردنام به ثانیه ام نکشید صدامو صاف کردم و گفتم:

_سلام من دریا پاکزاد هستم دیروز گفتن بیام اینجا مثله اینکه شما بامن کاری داشتین...

یه تای ابروشو فرستاد بالا جدی زل زد بهم و گفت:

_سلام، بله خانوم پاکزاد من با شما کارداشتم، فقط قبلش میشه کارت شناسایتونو بییینم....

وا، یعنی چی، یعنی شک داره به من...

به درک شک داشته باش...

انقدر شک داشته باش تا جونت دراد...

خیلی خونسر از تو کیفم کارت شناسی ایمو در اوردم گذاشتم جلوش گفتم:

_بفرماید کارت شناسایم....

بادستش اشاره کرد بشینم منم بدون تعارف نشستم اونم مشغول بررسی کارت شناسایی من شد...

#part_166



نگاه دقیقی به کارت توی دستش انداخت بعداز اون یه نگاه دقیق تر به...

بعداز چند دقیقه از پشت میز اومد بیرون روبه رو نشست کارت و با احترام گرفت طرفم و گفت: _امیدوارم از کارم ناراحت نشده باشین به هرحال ما توی شغلی هستیم که باید همه جوانبو بسنجیم و حواسمون به همه‌جا باشه...

سری براش تکون دادم به نشونه‌ی تایید..

romangram.com | @romangram_com