#تاوان_بی_گناهی_پارت_62


همچی این حرفا واسه من بی جنبه سنگین بود... اونم بدجــــور.....

حالا جداازاینا توی دلم قنادی باز کرده بودن...

مثله بلا نسبت چی ذوق کردم...

فکر کنم ارسان حالمو فهمید که منو یکم از خودش جدا کرد...

زل زد توی چشمام....

چشماش دیگه ترسناک نبود... طوفانی نبود... دیگه قیافش ترسناک نبود انگار اروم شده بود...

فقط داشت خیر نگام میکرد...

#part_161



انقدر نگاهش خیره و سنگین بود که نتونستم زیر نگاهش تاب بیارم برای همین نگاهمو به یه طرف دیگه چرخوندم که صدای پر تحکمش تو گوشم پیچید: _به من نگاه کن دریا...

اروم پلک زدم و نگاهمو بهش دوختم...

که توی چشماش هر حسی رو میشد دید...

اما بزرگ ترینشون ناراحتی بود..

نذاشت بیشتراز این به فکر حرف چشماش باشم

_متاسفم دریااا...

وبعد بدون اینکه به من اجازه حرف زذن بده یا اجازه پرسش...

لباشو محکم روی لبم گذاشت...

با ولع منو میبوسید...

ولی من بدبخت تو هنگ بود...

اول بارم بود خوب... قلبم دیوانه وار خودشو به دیواری سینم میکوبید...

از شوک که بیرون اومدم منم باهاش همراهی کردم...

البته نه خیلی زیاد چون نمیتونستم...

انقدر کارشو تند تندو خشن انجام میداد که من اصلا نمیتونستم باهاش همراهی کنم...

نمیدونم چنددقیقه گذشته بود..

ولی به نظرم مدت زمان زیاد بود که لباشو ازلبام جدا کرد پیشونیشو به پیشونیم چسبوند...

زبونشو رو لبش کشید

_برو دریا... فقط برو... اگه نری من هیچی رو تضمین نمیکنم

#part_162



هنوز از شوک اون بوسش بیرون نیومده بودم که بااین حرفش دیگه نتونستم تحمل کنم...

سریع از اتاقش بدون هیچ حرفی اومدم بیرون به سرعت به سمت اسانسور رفتم دکمه همکف زدم دستمو روی گونه های ملتهم گذاشتم....

به گونه های سرخم نگاه کردم...

داغ کرده بود شدید....

نفسمو محکم دادم بیرون...

شالم که دیگه در مرحله افتادن بود درستش کردم...

اسانسور وایساد نفس عمیقی کشیدم با قدم های محکم از اسانسور اومدم بیرون داشتم از در شرکت رفتم بیرون که یه دفعه نگهبان صدام کرد....

_خانوم پاکزاد؟؟؟

_بله ؟؟

_رئیس دستور دادن که شما با راننده حتما برید خونه، راننده بیرون وایساده منتظر شماست...

لبخندی روی لبم نشست از اینکارش...

نمیدونم شاید من زیادی بی جنبه بودم...

ولی این کارش برای پراز لذت بود...

بی جنبم دیگه..

لبخندی به نگهبان زدم و تشکر کردم و از شرکت رفتم بیرون‌...

راننده شرکت اونطرف خیابون ایستاده به سمتش رفتم سربرام خم کرد و درباز کرد تشکری کردم....

من سوار شدم...

*****

توی اتاقم نشسته بودم...

هی سعی میکردم ذهنمو از اتفاق امروز دور کنم ولی....

هی ذهنم پیه ارسان میچرخید...

مثله دخترای دبیرستانی میرفتم توی رویا هی لبمو میگزیدم...

هروقت بهش فکر میکنم کل بدنم داغ میشد...

تو افکار خودم غرق بودم که صدای گوشیم منو به خودم اورد...

#part_163



شماره ناشناس بود..

باتعجب وشک جواب دادم...

_بله...؟؟؟

صدای مردونه ای توی گوشی پیچید‌..


romangram.com | @romangram_com